محمد
جلالي چيمه (م
ـ سحر)

دوبيتي
هاي فيلسوف
الاسلام ،
حضرتِ
ايدئولوگ
عليشاهِ مغرب
کوب
مو
علمِ مُطلق از
تقليد دارُم
ز
تعليماتِ دين
، تأييد دارُم
هنر
در بازپرسي و
شکنجه
به
فرِّ حکمتِ
فرديد دارُم !
تفکُّربارهء
بيدادي اُم مو
نظرپردازِ
استبدادي اُم
مو
فلاطوني
فراکِ هايدگر
پوش
به
سِلکِ حاج
مُلاّ هادي
اُم مو !
مو
که سرچشمهء
ادراک بودُم
حکيمُ
الاَرض، في
الاَفلاک
بودُم
به
حکمِ«امرهُم
شورا» در اين
مُلک
مُشاورباشيِ
ساواک بودُم !
به
عُمري در پيِ
معلول و علّت
شدُم
سنگِ بناي
کاخِ ذلُت
گَهي
صيقلگرِ
ساطورِ اسلام
گَهي
انديشه سازِ
«شاه و ملّت» !
حقوق
از حق ، مقام
از بُت گرفتُم
قبا
دادُم به
مُلاّ ، کُت
گرفتُم
به
مشرق ، مشعلِ
پيکارِ با غرب
ز
مشعلدارِ دُن
کيشوت گرفتُم
!
سر
آوردُم برون
از چاهِ هاروت
که در
بازارِ دين
گِرد آورُم
قوت
سگِ
اصحابِ کهف از
مو درآموخت
فنونِ
جاهلي در نفيِ
طاغوت !
مو
بازرگانِ
افکارِ
بُلندُم
که از
انواعِ دانش
بهره مندُم
تو
شيطان باش،
امّا مُشتري
باش
بخر،
امّا مپرس از
مو که چندُم !
زماني
عارفي در جوفِ
صوفُم
گَهي
اُستادِ ايوانِ
مخوفُم
حکيمِ
تاجرُم در
کُفر و اسلام
مو
کاسبکارِ
فکرُم ،
فيلسوفُم !
مو
درويشُم که
پيرُم مُقتدر
بي
سَماعُم
تيز و شَطحُم
شِرّ و وِر بي
مُرادِ
مغرب آموزُم
اُلاغي ست
که
اُستادش
الاغِ هايدگر
بي !
زماني
هرچه مي ديدُم
بدي بود
در
ايران ،
مغربيّت
مُرتدي بود
عرق
روسي ،
فُکُل ايو سن
لوراني
مرا
انديشه ، آلِ
احمدي بود!
زماني
غرب از ايران
راندني بود
نظرگاهُم
در اين ره
خواندني بود
به
جادوي دو برگ
از فانون و
سارتر
مرا
نورافکني
تاباندني بود
!
مو
که اُستادِ
ذوقيّات
بودُم
مُرادِ
اهلِ مطبوعات
بودُم
به
امدادِ«عبور
از خطِّ»
يونگر
«خَسي
در عرصهء
ميقات» بودُم !
مو
که سرچشمهء
افکارِ بکرُم
بُتِ
بُتخانهء
اصحابِ فکرُم
گَهي
با يونگ و
کافکا هم
پياله
گهي
در کربلا
مشغولِ ذکرُم
!
خوش
از حزبي گري و
خِيلتاشي
پُلي
بستُم به
روشنفکرِ
ناشي
به
خادم سنجي و
خائن تراشي
شدُم
سنگِ
ترازودار
باشي !
مو
در توزينِ
خدمت يا خيانت
به
دستي کينه
دادُم با
متانت :
امينِ
راستي، سنگِ
شريعت
کليدِ
حق ، ترازوي
ديانت !
به
عقلِ کور و
چشمِ بابقوري
شدستُم
ـ هم غيابي ،
هم حضوري ـ
شرف
بخشندهء
مشروعه
خواهان
وکيلِ
شيخ فضل اللّه
نوري !
زدُم
پيوند ، کاهو
با کَـلَم پيچ
لنين
بر دين ،
شريعت را به
گورويچ
ز
طوفانُم چه
غير از باد در
دست؟
ز
مزروعُم چه
اندر دست جُز
هيچ؟
نه
با قُبحِ عمَل
، با حُسنِ
نيّات
شدُم
انديشمند از
سوربُنيّات
دکارت
و مالبرانش و
مجلسي را
زدُم
پيوند با
ماسينيونيّات
!
ز
چسبِ کينه
پيوستُم به
نيکي
اصولِ
دين و
رسمِ
بُلشِويکي
لنين
بر شيعه ،
عاشورا به
اُکتُبر
شهادت
را به افکارِ
چريکي !
رژيمِ
شاه را از
بهرِ توييخ
به
تابوتِ حقيقت
مي زدُم ميخ
براي
عيشِ مُلاّ
هاي ايران
شهيدان
مي فرستادُم
به تاريخ !
به
داء اُلفکرِ
مو قُرآن دوا
بي
نظرگاهُم
سوي «آلِ عبا»
بي
همه
ايّام ،
عاشوراي
ايران
همه
عالم ، زمينِ
کربلا بي !
محقق
بودهيُم در
«قلبِ ِتاريخ»
که تا
سازُم از
ايران سلبِ
تاريخ
خرِ
دجّالِ عصرُم
رخشِ رستم
سگِ
اصحابِ کهفُم
کلبِ تاريخ !
ز
ايّامِ ازل تا
عصرِ حاضر
ز
مجموعِ نوابغ
يا نوادر
بلالُم
حجّت و پيرُم
ابوذر
دلِم
سلمان ، سرُم
عمّارِ ياسر
پژوهش
کرده در آبِ
کُراستُم
ز
قُم مُلاّ ، ز «
سوربُن» دکتُر
استُم
خدا
در توبره و
خُرما در آخور
نظر
بر توبره ، سر
در آخوراستُم
!
افاضاتِ
مو رمزي بود و
کُد داشت
نيامد
آمد و شد يا
نشد داشت
نبرد
افکارُم از
بيگانه فيضي
ولي
سيلِ فنا بُرد
«آنچه خود
داشت» !
|