|
سيد احمد
فرديد فيلسوف
حزب الله
رضا صابري
در
دهه ۴٠
خورشيدي به
هنگامي كه در
دانشگاه
تهران دانشجو
بودم و جلال
آل احمد كتاب “غربزدگي”
را منتشر كرده
بود، اسم
فرديد بر
سرزبانها افتاده
بود، زيرا در
آن كتاب آل
آحمد گفته بود
كه “اين تعبير “غربزدگي”
را از “افادات شفاهي
سرور ديگرم
حضرت فرديد
گرفته ام” (١) . من
هم به اقتضاي
كنجكاوي به
دنبال اين
بودم تابدانم
فرديد كيست كه
آل احمد،
برجسته ترين
روشنفكر آن
زمان، اين
چنين از وي
تعريف كرده
است و نوشته
اي از وي
بخوانم. اما
آرزوي من هيچ
گاه برآورده
نشد تا چند
ماه پيش اگهي
انتشار كتاب “ديدار
فرهي و فتوحات
آخرالزمان” را
در روزنامه
ديدم *. مانند
اين كه گنج
نايابي را
يافته باشم به
سرعت كتاب را
از ايران
خواستم. كتاب
به دستم رسيد
و باحرص و ولع
به خواندن آن پرداختم.
پس از پايان
خواند كتاب،
مدتي صبر كردم
تا انديشه هاي
موجود اين
كتاب را هضم
كنم. سپس براي
نوشتن اين
مقاله يك بار
ديگر اين كتاب
و منابع مربوط
به زندگي و
فلسفه فرديد
را بازخواندم.
اين
كتاب بخشي از
گفتارهاي
فرديد در
اوايل انقلاب (١٣۵٨)
است كه از ٢٣
نوار صوتي
استخراج شده و
(به همراه
يادداشتهائي
از درسهاي او
در سال ١٣۶۵) همراه
با مقاله اي
توسط محمد
مددپور، از
شاگردان فرديد،
منتشر شده است.
دليل
نامگذاري
كتاب را
ميتوانيم در
مقاله مدد پور،
كه ناشر آن را
در آخر كتاب
آورده است،
بيابيم: “حكيم
انسي و متفكري
كه نسبت به
اوضاع عالم
خود آگاه است
كسي است كه
تزكيه ميكند و
پس چون تزكيه
و تهذيب كند
درون او به
الهام تقوي پر
شود و حجاب
اشياء برايش
برافتد و از
جهان برزخي
بگذرد و فتوحات
قدسي
آخرالزمان
سراغش آيد و
ديدار فرهي” (ص ۴٧۶). واين
امر بنا بر
اظهار
طرفداران و شاگردان فرديد
براي استاد
اتفاق افتاده است.
فرديد
كه بود؟
احمد
مهيني يزدي يا
احمد فرديد
پيش از انقلاب
و سيد احمد
فرديد پس از انقلاب
شخصيت پيچيده
اي بود كه
آنهائي كه او
را از نزديك
ميشناختند دو
ديدگاه كاملا
متقابل با
همديگر در
مورد او
داشتند و در
دو گروه كاملا
متفاوت جاي
ميگيرند. شاگردان،
طرفداران، و
دوستانش او را
“استاد بزرگ
حكمت مشرق”، “حكيم
بزرگ انسي
معاصر”، “آموزگار
حكمت انسي و
علم الاسماء
تاريخي”، “فيلسوف
نامكرر تنها”،
“نابغه”، “خطيب
انقلابي”، “سرحلقه
رندان جهان” ، “پير
بلاجو”،
“سيدناالاستاد” و
مخالفان،
منتقدان و
دشمنانش او را
“فيلسوف شفاهي”
، “فيلسوف
بيكتاب”، “پيرمرد
بيمار”، “عاشق
فاشيسم و
ولايت هيتلري”،
“سفسطه ستاي
علم گريز”، “بدسگال”،
“فيلسوف خبيث”،
“هذيان گو”، “پريشان
گوي بيمار”، و “گنگ
خوابديده” ناميده
اند. سرچشمه
اين عشق و
نفرت چه بود؟
آيا فلسفه او
بود يا شخصيت
او؟ و يا
هردو؟ با
خواندن “ديدار
فرهي” ميتوان
به آساني پاسخ
به اين پرسش
ها را از خلال
نظرات فرديد
در مورد موضوع
هاي مختلف،
افراد، و
شخصيتهاي
گذشته و هم عصرش
دريافت.
فرديد
در سال ١٢٨٩
شمسي در يزد
به دنيا آمد. در
يزد علوم
قديمه، يعني
زبان و ادبيات
عرب و علوم
معقول، را در
حوزه هاي
علميه فرا
گرفت. در
شانزده سالگي
به تهران آمد
و پس از گرفتن
ديپلم
دبيرستان
وارد دانشسراي
عالي در رشته
فلسفه شد و
ليسانس گرفت. در
سال ١٣٢۶ با
بورس تحصيلي
دولتي به
فرانسه رفت و
تا سال ١٣٣۴
مدتي را در
دانشگاه
سوربن و سپس
دانشگاه هايدلبرگ
در آلمان به
تحصيل پرداخت
ولي موفق به
گرفتن هيچ
مدرك
دانشگاهي نشد.
در سالهاي ١٣١٨-١٣٢۵
مقالاتي را در
نشريات سخن و
مهر در زمينه
فلسفه ترجمه و
تاليف
و
بخشهائي از دو
كتاب را
ترجمه
و يا ويرايش
كرد. مقالات
ديگري هم كه
نوشتار
ديگران از
گفتارهاي
فرديد بوده
است منتشر شده
است. در
طي
بعضي از
مصاحبه هايش
به چاپ بعضي
از مقالات و ترجمه
يك كتاب اشاره
دارد ولي هنوز
كسي آنها را
پيدا نكرده
است.
در
سال ١٣٣٠
زماني كه در
فرانسه به
تحقيق مشغول
بوده است در
نامه اي
طولاني كه به
دكتر بقائي
مينويسد، پس
از ذكر مشكلات
و گرفتاريهاي
مالي در آن از وي
ميخواهد تا او
را به وزير
فرهنگ معرفي
كند تا در
مدتي كه وي در
فرانسه است
ماموريتي هم
به او بدهند (مانند
سرپرستي
دانشجويان
ايراني) تا
بتواند تمام
حقوقش را به
ارز رسمي
بگيرد. اين
نامه بعضي از
جهات شخصيت او
را روشن ميسازد.
در سال ١٣۴۶
در بيست و
هفتمين كنگره
خاورشناسان
در آمريكا
شركت ميكند،
ولي متني چاپي
از سخنراني او
در دست نيست. او
در محفل هاي
بسياري از
روشنفكران دهه
٢٠-۶٠ خورشيدي
ديده ميشده
است و در
نوشته ها و
نامه هاي
بسياري از
روشنفكران و
شاعران و
نويسندگان آن
دوره به او
اشاره هائي
شده است. در
اين زمان او
ميكوشيده است
تا در بين
مقامات
حكومتي نيز
جائي پيدا كند
هم چنان كه در
آغاز تاسيس
حزب رستاخير
از آن استقبال
كرده و تمايل
داشته است در
مقام نظريه
پرداز اين حزب
و به طور كلي
حكومت سلطنتي
قرار داشته
باشد. ولي
اخلاق تند و
عصبي او با
سياست كه
خونسردي و
حوصله و
مردمداري را
ميطلبيده است
ناسازگار
بوده است. پس
از انقلاب
درانتخابات
اولين مجلس
اسلامي خود را
نامزد ميكند
ولي انتخاب
نميشود. در
جلسات
سخنرانيهاي
خصوصي او در
پيش از انقلاب
كساني مانند
داريوش
آشوري،
داريوش شايگان،
جلال آل احمد،
رضا داوري
اردكاني،
اميرحسين
جهانبگلو،
شاهرخ مسكوب،
بعضي كساني كه
از حزب توده
بريده بودند
شركت ميكنند. پس
از انقلاب هم
كساني مانند
غلامحسين
ابراهيمي
ديناني، شهيد
مرتضي آويني،
محمد مدد پور،
سيد عباس
معارف
و بسياري از
جوانان متعلق
به جريان
معروف به “حزب
الله” به دور
او گرد ميآيند
و همه آنها به
نحوي تحت تاثير
او قرار
ميگيرند و
بعدها در آثاري
كه به وجود
ميآورند
اصطلاحات و
ديدگاههاي او
را به كار
ميگيرند. او
در حالي كه
كتاب و مقاله
نمينويسد،
اما در تلويزيون
و در مجامع
دانشجوئي و يا
حتا در منزل
خود
سخنراني مي
كند و در
مصاحبه هاي راديوئي،
تلويزيوني، و
مطبوعاتي
شركت ميكند و
به تشريح
نظرات خود
ميپردازد (٢).
در
زمان زندگي
فرديد فقط رضا
براهني و يك
نفراز
دانشجويانش
يعني باقر
پرهام در
انتقاد از افكار
فرديد مقاله
هائي
مينويسند. آيا
دليل
نپرداختن به
شرح و نقد
ديدگاههاي او نفهميدن
انديشه او
بوده است،
احترام به او،
و يا نبودن يك
اثر منتشر شده
از او؟ شايد
هيچ كدام. شايد
هرسه. يا
شايد در فرهنگ
ما رسم نيست
كه فكر يك نفر
را بر اساس
محتواي فكر و
انديشه اش و
در زمان خودش
نقد كنند. بلكه
ملاحظات
دوستانه و مصلحت
سياسي را نيز
در نظر
ميگيرند. كدام
نقد جدي از
افكار
شريعتي
و يا آل احمد
و ديگر صاحبان
انديشه در زمان
حياتشان منتشر
شد؟ اين دو
مخالف رژيم
سلطنتي بودند
و بنابراين
كسي بر حرفهاي
آنان خرده
نگرفت و آنها
را نقد جدي
نكرد زيرا
هرگونه
انتقاد از
آنها ويا هركسي
كه ضد حكومت
بود به نوعي
همكاري
و همدستي با
حكومت سلطنتي
محسوب ميشد و
اين يك گناه
بزرگ بود كه
هيچ كس آن را
نمي بخشيد.
پس
از مرگ او در
سال ١٣٧٣
مقالات
محترمانه اي
در باره او
نوشته شد و اين
جا و آن جا
شاگردانش و كساني
كه از او تاثير
پذيرفته
بودند به
احترام از او
ياد كردند. مثلا
داريوش آشوري
او را “نخستين
فيلسوف تاريخ
مدرن ايران” ناميد
(٣). اما اين
جريان ديري
نپائيد. همنشينان،
شاگردان و هم
محفلي هاي
فرديد پس از
انتشار كتاب “ديدار
فرهي” كه نام
شان در كتاب
به نيكي
نيامده بود به
انكار،
تقبيح، و
ناسزاگوئي به
وي پرداختند و
حرفهاي پيشين
خود را در
تكريم و
احترام فرديد
پس گرفتند. از
فرديد “تبري” جستند،
و حتا بعضيها
با اين كه تحت
تاثير او بوده
اند و در
سخنرانيها،
مصاحبه ها و كتابهايشان
از اصطلاحات و
ديدگاههاي
فلسفي فرديد
استفاده
كرده، و او را
استاد، دوست
دانشمند و
گرانمايه
معرفي كرده
بودند در
چاپهاي بعدي
كتاب خود اسم
او را حذف
كردند و
ديدگاههاي او
را بدون ذكر
نام فرديد در
كتاب خود نگاه
داشتند. سيل
نقد و توهين و
سرزنش و حمله
به فرديد به
حدي رسيد كه
حتا دكتر رضا
داوري كه از
شاگردان مخلص
او بود ناچار
شده شرمندانه
بنويسيد “من
هيچ وقت
نميگويم
ايشان هرچه
گفته اند درست
گفته اند و
بايد پيرو محض
ايشان بود و
كلمات ايشان
را تكرار كرد” (۴).
انتشار اين
نقد ها اين
چنين دير و
اين چنين
خصمانه، آنهم
پس از انتشار
كتاب در صداقت
همه منتقدان فرديد
جاي شك
ميگذارد و
بيشتر اين
نقدها را همانند
تسويه
حسابهاي
خصوصي
مينماياند تا
نقد فلسفي و
ادبي (۵).
چرا
فرديد چيزي
نمينوشت؟
فرديد
در باره علت ننوشتن
خود ميگويد: “رسم
من اين است كه
هربار كه چيزي
بنويسم و يك هفته
بعد آن را
بخوانم،
نتيجه اين
ميشود كه از آن
خوشم نميآيد،
يعني زمان كه
بگذرد داوري
من هم عوض
ميشود.. خودم
را بيشتر به
اين دليل
تماشا ميكردم
كه حرفهايم را
گوش كنم و به
دقت گوش كنم
كه ببينم تا
چه اندازه
توانسته ام
مطالب و معاني
لازم را به
شنوندگان
القا كنم و
تنها چيزي كه
دستگيرم شده
اين بوده كه
احساس كرده ام
در همه اين
برنامه ها
مطالبم
ناتمام مانده
است”. (۶). در جاي
ديگري از كتاب
در باره خودش
ميگويد: “اگر
كتاب ننوشته
نخواسته تشبه
به كثافات
ديگران بكند” (ص
١۶٨). مدد پور
در باب ننوشتن
فرديد در
موخره كتاب كه
مدحنامه ي است
با زباني
تصنعي و متكلف
در باره فرديد
توضيحي
عرفاني
ميآورد: “استاد
سيد احمد
فرديد از
زماني كه به
بلوغ فكري
رسيد و گمشده
خود را در
حكمت معنوي
اسلامي يافت،
ترك نوشتن كرد.
استاد از طريقت
خود به “حكمت
انسي و علم
الاسماء
تاريخي” تعبير
كرد، حجاب
عالم موجود را
كنار زد و
نظرا از عالم
جديد گسست” (ص۵٠۶).
يوسفعلي
ميرشكاك از
ديگر شاگردان
او توجيهي اديبانه
ميآورد: “او
روي كاغذ
نمينوشت و جز
به نوشتن بر
دلها اهتمام
نداشت” (٧) . اما
نصرالله
پورجوادي يكي
ديگر از
شاگردانش
ميگويد: “ايشان
به منبر ميرفت
و بدون
يادداشت هرچه
به ذهنش
ميرسيد
فيالبداهه
ميگفت بي آن
كه قبل از آن
فكر كند كه چه
ميخواهد
بگويد” (٨). داريوش
شايگان
ميگويد: “از
آنجا كه هرگز
چيزي نمينوشت
و از نوشتن
ترسي بيمار
گونه داشت، در
صورت لزوم، هر
آنچه را ديروز
گفته بود فردا
تكذيب ميكرد” (٩).
احسان نراقي
هم اين را
تائيد ميكند:”يك
بار يك خط
ننوشت، چرا؟
چون بتواند
حاشا كند و
زير حرفش بزند.
چطور ممكن است
يك فيلسوفي
نزديك به
هشتاد سال عمر
كند، اما از
او يك خط هم
باقي نماند” (١٠).
مدد پور با
تعبيري اديبانه
از حرفهاي
متناقض فرديد
استدلال
نراقي و
شايگان را
تائيد ميكند و
ميگويد: “استاد
فرديد چون
نقاشي بود كه
پس از نقش زدن
احساس ميكرد
در آن غايب
ميشود، پس آن
نقش را هم برهم
ميزد و
همينطور نقش
متعدد ميزد و
زائل ميكرد،
چنين بود كه
اثري مستقيم و
بي واسطه كمتر
از ايشان باقي
ماند مگر همان
تقريرات كه
اغلب در قلمرو
تصرف استاد
قرار
نميگرفت، حتا
گاه با ضبط
تقريرات
مخالفت ميكرد
و بيشتر به
شفاهيات
بسنده ميكرد” (ص۵٠٧).
فرديد
همانند همه «فيلسوفان»
و خطيبان
ايراني فرزند
فرهنگ و سنت
دوران خويش
بود. فرهنگي
كه در آن
بالبداهه
سخنراني كردن
و بدون
يادداشت سخن
گفتن علامت فضل
و كمال حساب
ميشد. نوشتن و
تحقيق آن چنان
سرو صدا
نميكرد و شهرت
نميآورد تا
سخنوري. اين “فيلسوف
شفاهي” محصول همان
“فرهنگ شفاهي
بود”. فرهنگي
كه درآن مكتوب
بدون حضور
صاحب فكر آن چنان
اهميتي ندارد
تا آنچه منقول
است با حضور
صاحب فكر. در
اين دوران است
كه همه آنهائي
كه حرفي دارند
ابتدا
سخنراني
ميكنند و بعد
حاصل اين
گفتار ها كتاب
ميشود. مخاطب
عمده اين
افراد نيز به
طور عموم مردم
و به طور خصوص
دانشجويان
هستند. بدين
ترتيب است كه
فلسفي،
هشترودي،
شريعتي، فرديد
و بسياري ديگر
بر منبر
ميروند. هنر
بسياري از اين
استادان اين
بود كه بدون
تعيين وقت
قبلي و
بالبداهه در
هر جلسه،
كلاس، و انجمني
به سخنراني
بپردازند و در
مورد مسايل اجتماعي،
ادبي، وفلسفي
بدون نگاه به
يك برگه
يادداشت سخنراني
كنند. خوش
سخني و خوش
زباني،
خنداندن و
گرياندن، تهييج
و به احساسات
در آوردن
شنوندگان
بخشي از اين
كار بود. لطيفه
و ظريفه گفتن
بسيار اهميت
داشت. به همين
علت كار همه
اين متفكران
عوام زده و عوام
پسند بود تا
يك كار
آكادميك جدي. هيچ
يك از اين
افراد انديشه
ها و افكار
خود را پيش از
ارائه به
مردم
در معرض
انتقاد همكاران
و صاحبظران
مربوطه در
نشريات تخصصي
ارائه نكردند.
كتاب
نوشتن و مدرك
دست ديگران
دادن كاري است
وقت گير و
حوصله و نظم
فكري ميخواهد
و از فردي عصبي
و پريشان فكر
اين كار ساخته
نيست. در
زماني كه فقر
فرهنگي و
سانسور دولتي
در حدي بود كه
سالي چند كتاب
قابل خواندن
در زمينه هاي
اجتماعي و
فلسفي منتشر
نميشد نوشتن
براي خيليها
كاري بيهوده
اي محسوب ميشد.
نويسنده
هميشه
دردلهره
گرفتن اجازه
چاپ كتابش از
اداره نگارش و
فروش هزار و
يا دوهزار نسخه
كتابش بود. در
حالي كه
سخنراني كردن
كار آسانتري
براي معروف
شدن و اسم در
كردن بود. فرديد
حتا حرفها و
نظرات
شاگردانش را
در توضيح
ديدگاههايش
نفي ميكرد: “مدعيان
من اصلا به من
ارتباطي
ندارند... اين
اشخاص اصلا
درس نخوانده
اند. كار آن ها
مانند آدم
هائي است كه
مطالبي را بگيرند
و مسخ و بعد
تكرار كنند...ايشان
مطالب مرا
ساعت ها نشسته
و گوش داده.. حالا
اين ها كه
نميتوانند
حرفهاي مرا
بفهمند ميآيند
به شكل طوطي
وار و با يك
صفت طوطي وار
و زن صفتانه تكرار
ميكنند، و من
توجه كرده ام
كه بيايند و ابتكاري
داشته باشند و
چيزي
بيفزايند و دو
كتاب
بخوانند،
جملاتي كه
نتيجه پنجاه
سال كار من
است، يك باره
نقل ميكند” (ص ٢٧۴).
طعنه
روزگار اين
جاست كه
برخلاف اكراه
فرديد در به
جاگاشتن مدرك
و سند، يك
ابزار ساده
حاصل از
مدرنيته (كه
آن را نفي
ميكرد) يعني
ضبط صوت
حرفهاي او را
براي ضبط در
تاريخ نگاه
داشت تا
بتوانيم در
مورد فلسفه اش
قضاوت كنيم. ابزار
ديگري يعني
اينترنت باعث
شد تا حرفها و
ديدگاههاي او
را در سراسر
جهان بپراكند
و جايگاهي به
نامش ايجاد
شود (١١). تصوير
اين حكيم انسي
همانند همان
غربزده هائي
كه آل احمد
آنها را
توصيف
ميكرد با ريش
تراشيده و
كراوات اكنون
در اين جام
جهان نما براي
هميشه
ماندگار شده
است.
حكمت
انسي
فرديد
ديدگاههاي
پراكنده و گاه
متضادي در
زمينه هاي
تاريخي،
ادبي،
اجتماعي،
سياسي،
فلسفي، زبانشناسي،
و ديني داشت
كه آنها را “حكمت
انسي” ميخواند.
او معتقد بود
حكيم انسي
فيلسوف الهي
است كه
از راه كشف و
شهود به شناخت
كلام الله و الله
و مرحله ترس
آگاهي و هيبت
و انس با
خداوند رسيده
است. به
اعتقاد او انس
عربي، شناساي
فارسي و
gnosisيوناني
هم ريشه و هم
معني هستند و
حكمت انسي همان
Gnosticism است. فرق
حكمت انسي با
عرفان (mysticism) اين است كه
اساس حكمت
انسي بر سه
مبناي شريعت و
طريقت و حقيقت
قرار دارد،
اما عرفان بر
اساس شريعت و
طريقت. سيد
عباس معارف
شاگرد فرديد
حكيم انسي را
اين چنين
تعريف ميكند:”فيلسوفان
همواره از
وجود و موجود
سخن گفته اند
ولي به تعبير
هيدگر هرگز به
نحو اساسي و
اصالي از
حقيقت وجود
پرسش نكرده
اند” (١٢). بلكه
فقط حكيمان
انسي به اين
كار دست زده
اند.
فرديد
عناصر اصلي
اين حكمت را
از آراء
ابوحامد
غزالي، محي
الدين عربي، كارل
ماركس،
مارتين هايدگر،
و آيت الله
خميني گرفته
است. مجموعه
فلسفي او پاره
پاره در
سخنرانيهاي
متعددي كه همه
كم و بيش
محتواي
مشابهي دارند
و بسيار مبهم
هستند بيان
شده است و
بايد از دل اين
مجموعه آنها
را بيرون كشيد.
اين مجموعه
التقاطي
پيوستگي
منظمي با
همديگر
ندارد
و به همين
جهت نميتوان
آن را يك سيستم
فلسفي دانست. دليل
اين كه او
هيچگاه اين
فلسفه را
تدوين و منتشر
نكرد و اين جا
و آن جا در
سخنرانيهاي و
مصاحبه ها
مطرح ميكرد
همين است. محمد
مددپور نيز به
اين موضوع
اشاره دارد
وقتي ميگويد
اين نوارهاي سخنراني
“بسيار مغلوط
و بسيار عجيب
و غريب بود” (١٣). حتا
هم اكنون هم
كه به شكل
كتاب تنظيم
شده است بايد
بارها آن را
خواند و
ديدگاههاي
پراكنده آن را
كه در فصل هاي
مختلف كتاب
آمده است به
هم چسباند تا
فهميده شوند. تفسير
ديدگاههاي
فرديد را
ميتوان در “نگاهي
دوباره به
مبادي حكمت
انسي” تاليف
شاگردش سيد
عباس معارف
پيداكرد كه
نگرش
ماركسيستي او
بسيار
آشكارتر از
فرديد است. در
اين كتاب
ميتوان بعضي
نكاتي را كه
اين شاگرد از
استاد شنيده
است اما در
جائي ضبط نشده
است پيدا كرد. عناصر
اصلي تشكيل
دهنده حكمت
انسي از
متفكران زير
اقتباس شده
است:
غزالي:
در تاريخ
اسلام غزالي
اولين كسي بود
كه در حدود
هزار سال پيش
از اين با
نوشتن كتاب “تهافت
الفلاسفه” به
نقد و رد
فيلسوفاني
چون ارسطو، فارابي،
و ابن سينا پرداخت
و آراء فلسفي
آنان را شرح
داد و رد كرد و
به عرفان و
شريعت بدون
فلسفه پناه
برد. او معتقد
بود كه فلسفه
يوناني كه در
خدمت كلام
اسلامي آمده چيزي
گمراه كننده
است و بهمين
دليل فلاسفه
را تكفير كرد
و آنان را اهل
بدعت در دين
محسوب كرد. غزالي
مطالعه و
يادگيري علوم
زمان خود يعني
علوم ارسطوئي
را كه شامل
رياضي، منطق،
طبيعي،
الهيات،
سياست، و اخلاق
بود بيفايده و
آنها را آفاتي
براي دين و
ايمان به حساب
ميآورد. يادگيري
علومي مانند
رياضي و منطق
را نيز در صورت
احتياج در
حداقل ممكن
كافي ميدانست.
در كتاب ديگرش
به “نام احياء
علوم دين” نيز
به علم كلام
حمله كرده و فراگرفتن
آن را نهي كرد. باهمه
مخالفتهايش
با فلاسفه،
غزالي نخستين
كسي است كه از
منطق ارسطو
براي دفاع از
اسلام
استفاده كرد و
آن را با اصول
اسلامي در آميخت.
هم چنين برخي
آراء فارابي و
ابن سينا را
به كار گرفت و
به آنها رنگ
فقهي و كلامي
داد و به دفاع
از آنها پرداخت.
از غزالي تا
فرديد كسان
زيادي مخالف
فلسفه و حكمت
يوناني بوده
اند و شريعت
را براي نجات
مسلمانان كافي
ميدانسته
اند، از جمله
مولاي رومي كه
معتقد بود
مسلمانان
بايد عقل را
به كناري
نهاده، “حكمت
يونانيان” را
به دور
انداخته و “حكمت
ايمانيان” را
بخوانند. استفاده
از عقل در فهم
متون شرعي و
نفي آن فقهاء
شيعه را به دو
اردوگاه
اصوليون و
اخباريون
تقسيم كرد.
بنابراين
فرديد اولين
كسي نيست كه
به نفي فلسفه
و متافيزيك
يوناني
پرداخت. فرديد
معتقد بود كه
متافيزيك
ابداع
يونانيان است
و با سقراط
شروع شده و با
افلاطون
تبيين ميشود
كه پرسش از
مبداء عالم و
آدم ميكند: “اكنون
جهان
متافيزيك زده
است و اين
متافيزيك باعث
بروز صنعت
جديد است كه
ميخواهد نه
تنها جهان را
تسخير كند
بلكه انسان را
نيز، و اين
سلطه جوئي
طاغوت يا
استبداد به
معني واقعي
است و همين
باعث طاغوت
شدن انسان
ميشود. علم و صنعت
جديد جهان را
آنچنان كه
بايد باشد
نشان نميدهد. واقعيت
آن عين خدعه
سراست. علم و
صنعت امروز
حجاب اعظم و
اكبر است براي
حقيقت
پريروزي و پس
فردائي. صنعت
اگر نسبت
حضوري با خدا
داشته باشد
خوب خواهد بود”
(ص۴٣۴). اما هيچ
گاه توضيح
نميدهد كه چه
گونه صنعت ميتواند
همچون يك عارف
نسبت حضوري با
خدا داشته
باشد.
فرديد
معتقد بود كه
از وقتي كه
فلسفه و علوم
يوناني كه
حاصل انديشه و
تعقل و
خردآدمي است
توسط كساني
مانند فارابي
و ابن سينا به
شرق وارد شد و
لباس اسلامي
پوشيد جهان
شرق و اسلام
غربزده (يعني
يونانزده) شد. “غربزدگي
با يونان آغاز
ميشود” (ص٢٣٩). بر حسب
اعتقاد فرديد
با گسترش تمدن
يوناني كه
مبتني بر عقل
بود در جوامع
شرقي كه مبتني
بر وحي بودند
حجاب بر شرق
فروافتاد. از
نظر فرديد غرب
زدگي به معني
غرب گرائي
نبود كه آل
احمد از اين
اصطلاح منظور
داشت و معناي سياسي
داشت، بلكه يك
اصطلاح فلسفي
به معناي ورود
متافيزيك
يوناني به شرق
بود. همان
متافيزيكي كه
باعث غفلت بشر
از حقيقت شده
بود. در واقع
منظور او از
غربزدگي همان
يونان زدگي ويا
دلبستگي به
خردگرائي و
خردورزي بود. فرديد
معتقد بود شرق
وقتي در سعادت
خواهد بود كه
از غرب و سلطه
عقلاني آن
آزاد شده و
شيوه وحياني
را در پيش
گيرد. گاهي
نيز معناي
غربزدگي را
گسترش داده و
معناي ديگري
از آن طلب
ميكرد: “از
زمان يونان
تاكنون من
غربزدگي را
طاغوت زدگي و
ديوزدگي
ميدانم” (ص١٣٢). به
نظر او ابوعلي
سينا و
ملاصدرا
غربزده و بنابراين
زنديق بودند: “بوعلي
سينا براي من
زنديق است ولي
زندقه زدگي او
خودبنياد
نيست. بوعلي
هنوز در مقابل
كتاب آسماني
خشيت دارد.. باز
متافيزيك
ميآيد تا
ملاصدرا دو
جهت و جريان
است: يكي
بيتقوايي و
ديگري
تقواست،
بيتقوائي فلسفه
ملاصدرا است...در
فلسفه
ملاصدرا
تقواي قرآني
فراموش شده است”
(ص٣۶٨). “اخلاق
ناصري زندقه
است و فضائل
چهارگانه يوناني
برآن غالب است.
اين فضايل در
فقه نيامده
است. اين
فضايل در
مقابل احكام
پنجگانه
مستحب، واجب،
مكروه، مباح،
و حرام در علم
فقه و اصول است”(ص۴١٣).
فرديد حتا
غزالي و فخر
رازي را هم كه
مخالف فلسفه
بودند اسير
فلسفه ميدانست
به ويژه فخر
رازي را، و ميگفت
آنها به حكمت
انسي و معنوي
نرسيدند. وي
معتقد بود: “وقتي
كه يونانيت
سراغ اسلام
ميآيد حجابي
روي قرآن
كشيده ميشود و
عقل متعارف به
هرصورت از عقل
قرآني دور
ميشود، و
مخلوطي از عقل
مستبدانه
حكمرانان و
عقل يوناني
ميآيد” (ص٣٣۵). زيرا
بشر با عقل و
منطق ميخواهد
بگويد خدا هست
يا نيست، در
حالي كه خدا
را بايد از
راه دل و از روي
عشق پي برد و
نه منطق. فرديد
دوران شكوه و
عظمت علمي
فرهنگي
اسلامي را در
قرون سوم و
چهارم هجري كه
با ترجمه كتابهاي
يوناني به
عربي آغاز شده
بود نفي ميكند
و بيهوده ميداند.
زيرا معتقد
است مسلمانان
با اين كار
عقلانيت و
خردورزي
يونانيان را
به فرهنگ
اسلامي و ديني
وارد كردند و
به مطالب
شريعت چيزي
خارج از آن
افزودند. فرديد
حتا چهار صد
سال تاريخ
علمي و فني
غرب را تعالي
معكوس
انسانها
ميداند، زيرا
معتقد است كه
تكنولوژي
غربي بر انسان
مسلط شده است.
ابن
عربي: فرديد
عرفان و علم
الاسماء خود
را از محي
الدين عربي فيلسوف
اندلسي گرفته
است كه در كتاب
فصوص الحكم
شرح داده شده
است. ابن
عربي ميگفت كه
دوران تاريخي
از آدم شروع ميشود
و با پنج
پيامبر
اوالعزم (نوح،
ابراهيم،
موسي، عيسي، و
محمد) ادامه
پيدا ميكند. هر
يك از اين
دوران تاريخي
مظهري از
اسماء الهي است.
آغاز هردوره
اسم قبلي
ميرود و اسم
جديدي ميآيد. ما
اكنون در
دوران نزديك
به پايان
تاريخ يا دوران
“حقيقت محمديه”
هستيم: “در
فصوص الحكم
ميبينيد اسم
بعد از اسم
ميآيد و هر
نبي كه ميآيد،
ديگري ميرود. اين
صورتش غلبه ميكند
و بقيه ماده
اش ميشوند. حالا
يك صورت مثلا
صورت پيامبر
اسلام كه آمد
آن تاريخ
گذشته صورت
زرتشت را با
سلاطين جبار پايان
اين عصر و
همچنين عيسي و
موسي و همه
پيامبران
ديگر ماده خود
ميكند. برهمه
اينها يك صورت
ميخورد. به
عقيده تصوف
اسلامي، از
آنجا كه
پيغمبر اسلام
خاتم
الانبياء است
و حقيقت محمدي
و اسم محمدي
آخرين اسم است
با اين اسم
تاريخ تمام
ميشود”. (ص٢۴). بنا
بر نظر فرديد
هر دوره
تاريخي دوره
غلبه اسمي خاص
يا به عبارت
ديگر دوره
حكومت صورت
نوعي خاص است كه
سه مرحله
تاسيس يا
پيدايش، بسط
يا گسترش، و
انحطاط و زوال
دارد. منتها
بجاي اين واژه
ها، واژگان
ديگري را به كار
ميگيرد و چنين
مي نماياند كه
حرف و تئوري تازه
اي دارد. او
اين سه دور را
نسخ، فسخ، و
مسخ نام
ميگذارد. با
هر نسخ دوره
اسم قبلي به
سر ميآيد و
دوره اسم جديد
آغاز ميشود كه
دوره تاسيس
نظر و تفكر جديد
است. “در هر
دوره اي از
تاريخ كه
انقلاب ميشود
در واقع اسمي
ميآيد و اسمي
ميرود. معني
انقلاب ظهور و
غياب اسماء
است. انسان در
هر دوره از
تاريخ مظهر
اسمي است. موجودات
هركدام
مظهريك اسم
اند، اسم همان
است كه امروز
شما به آن خدا
ميگوييد. اين
ظهور عبارت
است از اسم. ببينيد
ظهور هويت غيب
به اين معني
همان اسم است. حالا
نمي خواهم اسم
و صفت را بيان
كنم. بدون
اينكه مسئله
را ببرم به
سطحيت مباحث
روزنامه ها، و
يا اينكه
ساعتها
درباره اسم
بگويم ضرورتي
ندارد، ولي
همين قدر كه
شما تماس بگيريد
كافي است”(ص١٩). فرديد
اين پنج دوره
را پريروز، ديروز،
امروز، فردا،
و پس فردا
مينامد و
معتقد است كه
اكنون ما در
دوره چهارم يا
فردا هستيم و
دوران پنجم يا
پس فردادوران
ظهور قيام
حضرت مهدي است
كه جهان را از
تسلط و حجاب
غرب آزاد ميكند.
عباس معارف
سبب نسخ و فسخ
و مسخ هريك از
اين دورانها
را بر بنيان
ديدگاههاي كارل
ماركس فيلسوف
آلماني توضيح
ميدهد (١٢).
كارل
ماركس: تاريخيگري
فرديد يعني
اين كه تاريخ
بشر ابتدا و
انتهائي دارد
و از دوران
هاي متفاوتي
گذر ميكند و
اين دوران ها
جاي خود را به
دوران ديگري
ميدهند و
سرانجام سير
تاريخ به آغاز
خود برميگردد
نيز از كارل
ماركس متفكر
آلماني گرفته
شده است. فرديد بارها
به هم سخني
خويش با ماركس
اعتراف كرده
است: “ماركسيسم
را تا آنجا كه
طاغوت را نفي
ميكند قبول
دارم ولي
بازرگان را نه”
(ص ١۴۶). ماركس
معتقد بود در
جوامع اوليه
بشر و كمون ها
مالكيت و طبقه
اي وجود
نداشته است،
اما به تدريج در
طي گذر از
مرحله شباني،
كشاورزي،
فئوداليسم، و
سرمايه داري
با ايجاد
مالكيت و طبقه
به استثمار و
بهره كشي
كارگران
انجاميده است.
اما سرانجام
جوامع بشري با
انقلابهاي
پرولتاريائي
كه كارگران در
جوامع سرمايه
داري برپاميكنند
اين طبقه را
از قدرت خلع
كرده و خود قدرت
را در دست
گرفته و پس از گذر از
مرحله ديكتاتوري
پرولتاريا
سوسياليسم را
بپاكرده و خود
را از
زنجيرهائي كه
سرمايه داران
بر دست و پايشان
بسته اند آزاد
خواهند كرد. مالكيت
و استثمار نفي
خواهد شد و با
برپائي سوسياليسم
و جامعه بي
طبقه و
بدون مالكيت
همه آزاد و برابر
زندگي خواهند
كرد. اين
جامعه شبيه
همان كمون هاي
بي طبقه خواهد
بود. اين يك
جبر تاريخي و
وقوع آن قطعي
است.
فرديد
هم بر طبق
نظريه علم
الاسماء خويش
معتقد بود كه
حركت تاريخ در
اين سير
اجباري خود از
“امت واحده” آغاز
تاريخ (كان
الناس امه
واحده، بقره ٢١٣)
در “پس پريروز” كه
قريب بارگاه
الهي بود
مهجور افتاده
و به سوي “ديروز”،
“امروز”، “فردا” گذركرده
و سرانجام به “پس
فردا” خواهد
رسيد. در اين
دوران پنج
گانه كه
هركدام مظهر
اسمي از اسماء
الله است “پس
فردا” غايت
سعادت بشري
است كه همانند
“پريروز” است و
منجر به تشكيل
“امت واحده” خواهد
شد. او گاهي
سخنرانيهايش
را به نام
خداي پريروز و
پس فرداي
تاريخ آغاز
ميكند. فرديد
همانند ماركس در
انتظار آن
موعودي بود كه
وضع را بهتر
خواهد كرد و
جامعه “پس
فردا” را
تشكيل خواهد
داد، براي
ماركس اين
موعود طبقه
پرولتاريا
بود و براي
فرديد امام دوازدهم.
تفسيري كه
فرديد از “امت
واحده” آغاز
تاريخ و “امت
واحده” پايان
تاريخ داشت
درست همان
كمون اوليه و
جامعه بي طبقه
سوسياليستي
ماركس است. عباس
معارف
امت واحده را
امتي ميداند كه
بدون طبقات
متخاصم است و
گذر از اين
مراحل تاريخي
را با مبارزه
طبقاتي
مستكبران و
مستضعفان
تفسير ميكند (١٢).
مارتين
هايدگر: هايدگر
فيلسوف
آلماني معتقد
بود كه تاريخ
دوهزارو
پانصدساله
متافيزيك غرب
به موجود پرداخته
است و از وجود
غفلت كرده است.
از آن جائي كه
الهيات به بحث
از موجود
پرداخته است و
نه وجود، پس
الهيات هم
مانند ديگر
علوم پوزييتو
يا تجربي (شيمي،
زيست شناسي، فيزيك)
است، زيرا در
آن از وجود
بحث نميشود. بدين
تريتب
نيهيليسم را
به معناي نيست
انگاري حقيقت
وجود و اشتغال
به نحوي از
انحاي موجود
تعريف ميكند. فرديد
هم ميگويد: “اصلا
از قرن نوزدهم
به اين طرف
پرسش از “وجود” نشده
و فقط “موجود” موضوع
پرسش بوده اند.
موجود عبارت
است از جوهر و
عرض، اصلا
آنچه در اين
جهان اصالت
دارد جوهر و
عرض است” (ص٢٠١). فرديد
اصطلاحات
هايدگر را كش
داده و تعيبري
دلخواه از
آنها كرده و
سپس آنها را
با تعبير خودش
از عرفان
اسلامي تطابق
ميدهد. مثلا
غفلت انسان از
وجود را در
تاريخ
متافيزيك از
هايدگر گرفته
و آن را به
غفلت از حقيقت
و يا غروب
حقيقت تفسير
ميكند و
ميگويد: “تاريخ
مغرب، تاريخ
مغرب حقيقت
است” و با اين
شعبده بازي
زباني سعي
ميكند به
مدرنيته و
آورنده آن،
يعني تمدن
غربي حمله كند.
در حالي كه ادامه
تفكر
استدلالي
يوناني
جهانرا از قيد
خرافات مذهبي
آزاد كرد، و
با آن در واقع
نه تنها حقيقت
غروب نكرد بلكه
حقيقت طلوع
كرد. دريافت
فرديد از
فلسفه هايدگر
دريافت شخصي اوست
و برداشت عموم
فلاسفه از
هايدگر نيست. فرديد
تفكر غربي را
تفكر
خودبينادانه subjective ميداند
و آن را به نفس
اماره (در
برابر نفس
مطمئنه كه در
قرآن آمده است)
تعبير ميكند. او
با
سوبژكتيويته
كه با دكارت
آغاز ميشود و
ادامه همان
فلسفه و
متافيزيك
غربي است و
سمبل عقلانيت
جديد است به
مبارزه
ميپردازد و آن
را حجاب حق و
حقيقت ميداند.
فرديد
در
سخنرانيهايش
فقط از دو نفر
يعني از هايد
گر و آيت الله
خميني ستايش
ميكند: “ “هايدگر...آموزگار
معاصر تفكر را
با امام خميني
همسخن ميدانم”
(ص٢٩٠)”. “هيدگر
زمانش باقي و
زمان وليعصر
است...من (فرديد) هيدگر
را با اسلام
تفسير ميكنم. يگانه
متفكري كه در
جهت جمهوري
اسلامي است
هيدگر است. هيدگر
دشمن تفكر
مفهومي عقلي و
رياضي است... در
آثار هيدگر
زبان و زمان
اساسي است “ (ص۴۴۶). با اين
وجود فرديد
ميگويد با
هايدگر تا
آنجايي كه غرب
را و اومانيسم
را و تاريخ
دوهزار و پانصد
ساله
متافيزيك غرب
را نفي ميكند
هم سخن است آن هم بر اساس
حكمت و عرفان
اسلامي، ولي يك
سخن با او
نيست. چون او
يك مسلمان
شيعه و ايراني
است و نميتواند
با يك حكيم
مسيحي يك سخن
باشد.
فرديد
معتقد بود كه
با آغاز
يونانيت كه
همان آغاز غرب
است، شرق نهان
ميشود و تفكر
وضع تازه اي
پيدا ميكند و
آن اين كه كتب
آسماني كه روح
و متن آن شرقي
است با مبناي
متافيزيكي
يوناني يعني
فلسفه ارسطو
كه محصول غرب
است تفسير
ميشود. با
آغازمتافيزيك
خدايان هم
فرار ميكنند. با
ظهور اسلام
نبوت و وحي
آسماني مطرح
ميشود كه در
يونانيت وجود
ندارد. اما در
اسلام بحث هاي
كلامي به جاي
آموزش لقاء
خداوند از سر
حضور جايش را
به منطق اثبات
خداوند ميدهد.
يعني علم اصول
فقه به يك
دوره منطق
يوناني تبديل
ميشود. در
حوزه تفكر
يوناني و قرون
وسطائي و نيز
فلسفه انساني
مدار تفكر “موضوع
انديشي” است. در
تفكر يوناني
موضوع جهان
است، در قرون
وسطي خدا و در
دوره جديد خود
انسان موضوع
تفكر است. اما
بشر از دوره
نيز خواهد
گذشت. بشر
جديد به جائي
ميرسد كه به
اين تمدن نه
ميگويد و نور
شرق را خواهد
ديد. صورت غالب
در تمدن كنوني
جهان صورت
هومانيسم است
و امتياز ميان
تمدن اقوام
مختلف به صورت
يا صورتهاي
تمدن گذشته
آنهاست كه هم
اكنون به ماده
تبديل شده
است (منظور
فرديد از صورت
و ماده چيزي
شبيه به روبنا
و زيربنا در
نزد ماركس است).
آنچه فعلا در
همه جهان اسم
الاسماء است هومانيسم
غربي است و
اين هومانيسم
يك حوالت تاريخي
است. منظور
فرديد از
حوالت تاريخي
همان مقتضا و
تقدير تاريخي
هايدگر است. به
بيان ديگر در
دوره جديد بشر
خود را “بنياد” هر
امر و هر چيز
ميانگارد. “همواره
انسان از يك
راهي كه بيشتر
در مسير توحيد
حقيقي
پريروزي و پس فردايي
است، به توحيد
ديروزي و
امروزي و فردايي
كه توحيد و
يكتاگرايي
تمام شده
تاريخ نيست انگاري
است باز
ميگردد. اين
يكتاگرائي
عبارت است از
اينكه “انسان” اصالت
دارد” (ص١١٣).
آيت
الله خميني: فرديد
به آيت الله
خميني به
عنوان رهبر
سياسي و
انقلابي كه
جامعه ايران
را به سوي “امت
واحده پس فردا”
رهنمون مي كند
مينگريست و از
او تعريف
ميكند: “آقا
سراسر تاريخ
غرب باطل است،
بايد به تعالي
بازگشت. تعالي
به سراغ ما
آمده است به
رهبري امام
خميني، البته
بايد مدتي طول
بكشد و غربي
هم تغيير پيدا
بكند و تعالي
از باطل به حق
به سراغ هم بشر
بيايد، بر قدم
امام غايب به
معني انتظار
آماده گر و
تفكر آماده گر
و بعد امام
حاضر و اين مسير
است”(ص ٣٩٢) . او
حتا سعي ميكند
مانند رهبر
انقلاب حرف
بزند،بسياري
از واژگان او
را به كار
ميگيرد و فعل
ها را در
ابتداي جمله
ميآورد: “مبارزه
ماركسسيم روي
هم رفته
مبارزه با
طاغوت است. گرچه
خود طاغوت را
اثبات ميكند،
ولي نسبت به مخالفين،
نسبت به
بازرگان، با
طاغوت بيشتر
مبارزه ميكند
چون خداي
بازرگان خداي
بورژوارزي و
خداي ليبراليسم
است. ندانسته
خداي اعلاميه
جهاني حقوق
بشر است. لطف
ميكنيد. حالا
فرقي نميكند
اين دسته كه
طرفدار آزادي
بشر بوده اند،
آيا آزادي
آنها همان
آزادي نفس اماره
است. تمام
دسته بازرگان
تا حاج سيد
جوادي چنين
اند” (ص١۴١). او
ديدگاههاي
سياسي آيت
الله خميني را
تائيد ميكند و
با دموكراسي
مخالف است: “دردموكراسي....هركس
دعوي خدائي
ميكند و انسان
ها به جائي
ميرسند كه
همگي
ديكتاتور
ميشوند” (ص ١٢۵) و
تفكر انقلابي
را كه توام با
عمل است در
جهت براندازي
وضع موجود
تائيد ميكند
زيرا آنها در جهت
انتظار آماده
گر ظهور امام
زمان ميداند. بر
اين اساس است
كه او با
چپهاي
انقلابي كه
انقلاب اسلامي
را قبول دارند
بيشتر نزديك
است تا مسلمانان
ليبرال و يا
مليگرا. اما
هدف انقلاب را
ايجاد يك طبقه
خاص و يا كسب منافع
مادي نميداند:
“ميتوان
اميدوار بود
كه جمهوري
اسلامي در مسير
ظهور امام
زمان با
اعتقاد تام و
تمام به امام
زمان و نايب
امام، جمهوري
اسلامي را تاسيس
كند ولي خطرها
را بايد
يادآوري كرد و
من نه ماه است
كه دارم
مخالفت ميكنم
و بارها گفتم
راديو و پوپر
زده ها (يعني
سروش) همه
كاره اين
مملكت اند،
ندانسته”(ص٧۵). تعريفي
كه فرديد از
انقلاب دارد
تعريفي عرفاني
و اخلاقي است: “انقلاب
حقيقي عبارت
است از تعالي
از زمان فاني
به وجود و از
وجود به زمان
باقي و از
زمان باقي به
خدا”(ص١٩٧).
اسم
شناسي
يكي
ديگر از
ديدگاههاي
فرديد در باره
علم الاسماء
يا اسم شناسي (etymology) بود. فرديد
اين واژه را
به دو معني به
كار ميگيرد. يكي
به معني شناخت
ريشه و بنيان
كلمات در طي تاريخ
و يافتن
پيوندهاي
واژه هاي
زبانهاي مختلف
با يكديگر يا
زبانشناسي. ديگري
به معني علم
الاسماء
تاريخي كه آن
را از ابن
عربي ميگيرد
به معني شناخت
اسماء الله (نامهاي
خداوند) و
شناخت دوران
هاي مختلف
تاريخي كه
تجلي اسماء
الهي هستند.
زبان
شناسي
زبانشناساني
كه در قرن
هجدهم به
مطالعه زبانهاي
شرقي
پرداختند،
متوجه شدند كه
ساختار دستور
زبان و واژگان
زبانهاي
لاتيني،
يوناني، و
فارسي شباهت
زيادي با
سانسكريت
دارد و آنها را
هم خانواده و
مشتق از
سانسكريت
دانستند. اين
زبانها، كه
شامل تمام
زبانهاي هندو-اروپائي
ميشود يك ريشه
واحد دارند. اين
زبانها را جدا
از زبانهاي
تركي و يا
سامي (مانند
عبري و عربي) ميدانند
كه به طور
جداگانه اي
شكل گرفته اند.
اما فرديد با
تئوري خود
معتقد بود كه
زبانهاي سامي
هم با زبانهاي
هندو اروپائي
همريشه هستند.
اين مسئله به
ديدگاه كلي او
در باره دوران
هاي تاريخي بر
ميگردد كه
معتقد است كه
در دوران
پريروز و امت
واحده كه خدا
آدم را خلق
كرد فقط يك
زبان وجود
داشت كه
خداوند به اين
امت آموخته
بود و دستور
زبانش را هم
وضع كرده بود(علم
آدم الاسماء
كلها، بقره ٣١).
اما به تدريج
به علت دوري
از قرب حق اين امت
واحده به
گروهها و شعبه
هاي مختلفي
تقسيم شد و
زبانهاي
مختلفي از
زبان اوليه به
وجود آمد. يعني
زبان را
موضوعي
نميداند كه
بشر در طي دوران
تكامل خود به
تدريج ابداع
كرد و دستور
زبانش را
ساخت، و به
تدريج از
سادگي به
پيچيدگي تكامل
پيداكرد. بلكه
ميگويد زبان
اوليه با
تفرقه امت
واحده و گذر
از دوران “پريروز”
به “امروز” به
تدريج انشعاب
پيدا كرد و به
شكل زبانهاي
متعدد جلوه
گرشد. معاني
اصلي كلمات
نيز در بسياري
از مواقع تغيير
پيدا كرد و
مسخ شد كه در
دوره جديد اين
مسخ و نسخ در
زبان بيشتر شده
وبه نهايت خود
رسيده است. از اين
جا اهميت علم
اسم شناسي
پديدار ميشود.
و براي
دريافتن
معاني حقيقي
كلمات، بايد
به معاني آنها
در زبانهاي
نزديك به زبان
پريروزي يعني
زبان “امت
واحده” گذشته
رجوع كرد. “حال
آنكه ديگر
زمانش تمام
شده است كه ما
بتوانيم با
زبان عربي و
فارسي فكر
بكنيم. فكر
كردن با زبان
از آن پس
فرداست. اين
زبانها هم اگر
روشن شد معلوم
نيست كه زبان
پس فردا باشد (ص
٢١٠). “اين
خاورميانه
الفاظش را از
ياد برده و از
گذشته
روبرگردانده،
زبان از يادش
رفته است” (ص ٣٠۴).
شاگردان
فرديد
معتقدند كه
هرچند از
اواخر قرن
نوزدهم هم
تاكنون عده اي
از دانشمندان
كوشيده اند با
استفاده از
زبانهاي كهن
هند و اروپائي
چون سانسكريت
و زبانهاي
اوستائي و
يوناني و
لاتين و
زبانهاي سامي
كهن چون
آرامي، آشوري
و بابلي به
معني اصلي
لغات متداول
در زبانهاي
كنوني پي
ببرند، با اين
همه كوششها
موفق نشده اند
چون معرفتي به
مبادي حكمي
علم اسم شناسي
نداشته اند. تنها
كسي كه با
اطلاع كامل از
مبادي حكمي و
علم الاسماء و
حكمت انسي به
تحقيق در اسم
شناسي پرداخت
استاد سيد
احمد فرديد
بوده است.
اين
فرضيه كه تمام
زبانهاي
موجود از يك
زبان اوليه
مشتق شده
اند،
ادعاي بزرگي
است كه اگر
كسي موفق به
اثبات آن شود
انقلاب بزرگي
در زبانشناسي
ايجاد خواهد
كرد. ادعاي
فرديد همانند
اين است كه
كسي بگويد زمين
كروي نيست و
مكعبي شكل است.
چنين ادعاي
بزرگي مدرك و
سند خارق
العاده اي نيز
لازم دارد. فرض
ادعا آن چنان
اهميتي ندارد
آن چنان كه
شيوه و روش
اثبات ادعا. فرديد
از اين ادعاها
زياد دارد
بدون آن كه
هيچ روش و
مبنائي براي
اثبات ادعاي
خودش بياورد. متاسفانه
در هيچيك از
متون
سخنرانيها و
نوشته هايش هم
شيوه و قاعده
رسيدن به اين
نظريه
انقلابي را به
دست نميدهد. شاگردان
او ميگويند كه
او فرهنگ مفصلي
از ريشه هاي
واژگان تهيه
كرده و ريشه
مشترك
زبانهاي هندو
اروپائي را با
سامي نشان
داده است. تا
وقتي كه كتاب
او در مورد
ريشه شناسي
واژه ها منتشر
شود، حرفهاي
فرديد را در
باره ريشه شناسي
نبايد جدي
گرفت. برخي از
واژه هائي را
كه فرديد
معتقد است
ريشه مشترك
دارند در زير
ميآوريم:
آيينه
و آيينت با
چشم هم معني و
هم ريشه است،
همچنان كه با
عين عربي. طاغوت
عربي همان
زئوس يوناني و
تئوس و دئوس
لاتيني و ديو
فارسي است. حق
عربي با هست
فارسي و
esse آلماني
و es هندو
اروپائي هم
ريشه است. ميهن
فارسي و مدينه
عربي هم ريشه
اند. طلب عربي
تلاش فارسي و
تلزيس يوناني
هم ريشه اند. اژدر
فارسي قرر و
جدر عربي و
سيستره
لاتيني هم
ريشه اند. سبحان
عربي زبايش
پهلوي و سبس
يوناني هم
ريشه اند. عرش
و اريكه عربي
با اورنگ
فارسي و اورس
يوناني هم
ريشه هستند. اسطوره
عربي و
هيستوري هم
ريشه اند. اتيمو
ي يوناني(ethimo) با اسم
عربي هم ريشه
است. وزج عربي
با “ويزاژ” Visage فرانسه
هم ريشه اند. بصر
عربي با ويسره
و ويسوس
لاتيني هم
ريشه و به
معني ديدن است.
كلمه دجال با
كلمه دغل هم
ريشه است كه
به لاتيني
ميشود دسوير deceiver كه با
تدليس عربي
همريشه است. نسيسوس
يوناني به
معني نعش و مرده
در عربي شده
نحس و منحوس و
در فارسي شده
نساح. نقش
ونگارش و نقاش و
نگارنده هم
ريشه اند. كتاب
و نوشتن از يك
ريشه و هم
معني اند و ام
الكتاب يعني
سرنوشت. انقلاب
يا رولوشن و
رولوسيون با كلمه الثوره
و ثوره با شور
و شورش فارسي
هم ريشه و هم
معني است وتا
سانسكريت
جلوميرود و
همچنين در
يوناني و
لاتيني هم هست.
زنديق با زايش
ازيك ريشه اند
و ناسيون همان
نسب و زايش
است. تاماس
سانسكريت به
معني تاريك در
عربي شده طامس
جمعش طماس. سانسور
فرانسه و
سنسوراي
لاتين با
كنكاش همريشه
و هم معني است. سوفوس
يوناني با
طوبي و طبيب
هم ريشه است.
در
همه علوم چه
انساني و چه
تجربي شيوه و
روش (methodology) رسيدن
به گزاره يا
قضيه (statement) بسيار
اهميت دارد. در
طي تاريخ خيلي
ها معتقد
بودند كه زمين
حركت ميكند،
اما گاليله
بود كه به روش
رياضي نشان داد
كه زمين حركت
ميكند و افتخار
اين كشف به
نام او ثبت شد. فرديد
هيچ شيوه و
روشي براي
انتخاب و ربط
اين واژه ها
به همديگر
ارائه نميدهد.
در باره روش
ريشه شناسي
فرديد يك
نمونه ميآوريم:
“اين هور با
كلمه ora و با s كه به آن
اضافه ميشود oras معنايش
وقت است و
زمان ...اين
هور، تاريخ و
وقت هم گفته
شده است. وقت و
بخت هم ريشه
اند و هم
معني، چنانكه
ميگوئيم
خوشوقتم يا
فلان كس بدبخت
است. چرا
نميگوئيم
خوشبختيم از
زيارت فلان
كس، بلكه
ميگويم از
زيارت فلاني
خوشوقتم، و
گاهي ميگوييم
فلاني خوشوقت
يا خوشبخت است.
كلمه بخت
تاريخي ديگر
دارد. اين
كلمه به هر حال
باهور و تاريخ
ارتباط پيدا ميكند.
در فرانسه اين
لغت به صورت “اور”
آمده است.”من
اور” يعني
بدبخت يا
بدآور” (ص ٢٨).
گاهي
اسامي افراد
را ترجمه
ميكند و اين
ترجمه را با
فلسفه آنها
ربط ميدهد. از
زبان خودش
بشنويم: “عجيب
است كه غربي
ها با اسماء
بازي كرده اند.
گفته اند كه
آدلر يكي از
روانكاوان
است، يعني يكي
از علماي
تحليل نفس
نامش به معني
عقاب است. او
به تئوري نيچه
و اراده معطوف
به قدرت رفته
است. يونگ
رفته
به ميت هاي (اسطوره
هاي) دوره
جواني، يونگ
به آلماني
يعني جوان،
مثل اينكه كسي
با اسمش بازي
كرده است. فرويد
يعني خوشي و
لذت،
پسيكاناليز
فرويد انسان
را به لذت و
لذت پرسي
ميبرد. من در
چند كلمه اين
كار را كردم. يكي
كيير كگور است
كه ميشود
گورستان. يكي
از كساني كه
مرگ و ترس
آگاهي را در
دوره جديد
البته بدون
آنكه بتواند
از آن بگذارد
طرح ميكند
كيير كگور است”
(ص ٢٧١) . البته
اگر اين
روانكاوان
نامهاي ديگري
ميداشتند بر
طبق اين
متدولوژي باز
هم ميشد
نامشان را به تئوريها
و نظرياتشان
ربط داد. با
اين روش فرديد
ميتوان گفت
آدلف هيتلر
ژرماني همان
عبدالطليف
كرماني بوده
است كه پس از آن
كه به آلمان
ميرود تغيير
نام ميدهد. هم
چنان كه
استالين يا
مرد آهنين
روسيه از دو
واژه استيل (فولاد)
و آهنين تركيب
شده است.
فرديد
معادل هاي
زيادي براي
اصطلاحات
فلسفي درست
كرده است كه
عموما واژه
هاي عربي
هستند و بعضي
از آنها هم
كاربرد پيدا
كرده اند. او
بعدها به جاي
بعضي از اين
اصطلاحات
معادل هاي
ديگري درست كرد
و معادل هاي
پيشين را
منسوخ اعلام
داشت. گاهي
بعضي از معادل
هاي او واقعا
حيرت آور است
و بيش از آن كه
نشانه معني
واژه در زبان
اصلي باشد،
معني واژه به
ترتيبي است كه
او از نظر
فلسفي يا
سياسي آن را
تعريف كرده است.
مثلا گاهي
واژه عربي را
با معني جديدي
كه خود براي
آن
تعريف كرده
است به جاي
معادلي در يك
زبان
اروپائي ميآورد
كه به معني
كاملا
متفاوتي به
كار ميرود. مثلا
براي واژه
دموكراسي كه
معادل فارسي
آن مردمسالاري
است سلطنت
الدهماء را به
كار ميبرد كه
خود عربها هم
آن را به كار
نميبرند. دهما
را نيز چنين
تعريف ميكند: “كساني
اند كه شخصيت
خود را از دست
داده اند” (ص۴٢۴).
معادل فارسي
ليبراليسم را “مذهب
اباحيت” ميگذارد
وانتروپوسانتريسم
را به
خودبنيادي، و
امپرياليسم
را به فرعونيت
ترجمه ميكند. براي
هريك ازواژه
ها چه در زبان
اصلي و چه معادل
در فارسي
تعريف جديدي
ارائه ميدهد
كه ابتكار خود
اوست و در هيچ
يك از دو زبان
به كار نميرود.
علم
الاسماء
تاريخي
فرديد
براساس نظريه
ابن عربي و
كارل ماركس به
پنج دوره
تاريخي براي
انسان قائل
بود. اين پنج
دوران
تاريخي
به اين ترتيب
اند: پريروز،
ديروز،
امروز، فردا،
و پس فردا. اما
گاهي اين دوره
بندي تاريخي
را بر اساس
فلاسفه تقسيم
بندي ميكند: “هر
تمدني نياز به
مفسران خاصي دارد
كه مظهر آن
دوره اند. سقراط
مظهر تمدن
يوناني،
اوگوستينوس
مظهر تمدن روم
شرقي و
امپراطوري
مسيحي، دكارت
مظهر تمدن
غربي و جهان
آينده است و
تمدن آتي نيز
نياز به مظهري
دارد كه غير
از “امام زمان” نميتواند
كس ديگري باشد”(ص
۴١٨). گاهي بر
اساس اساطير،
گاهي براساس
ظهور اسماء
الهي، و گاهي
بر اساس
تقسيمات خيالي
ديگر. مشخصات
پنج مرحله
تاريخي فرديد
بر طبق زير است:
١ــ امت
واحده آغاز
تاريخ (پريروز)
به
نظر فرديد
دوران تاريخي
بشر از “پريروز”
شروع ميشد كه
سر آغاز تاريخ
بشر يا “امت
واحده” و به
تعبير اديان
سامي بهشت
اوليه و آدم و
حوا و جمع
فرزندانش و يا
به تعبير
ماركس كمون
اوليه وبدون
طبقات ماركس
است. اين دوره
از حضرت آدم
شروع شده و تا
حضرت نوح ادامه
مييابد. فرديد
ميگويد: “اولين
ظهور كه براي
بشر پيدا
ميشود و اولين
اسمي كه بشر
مظهرش ميشود
تاريخ پريروز
بشر است كه
روي كتب
آسماني و اصول
تصوف و عرفان
ما اسمش را
آدم گذاشتيم. آدم
مظهر اسماء
ميشود گناه
ميكند و چون
گناه ميكند
مظهر اسماء
قرار ميگيرد. تكليف
برايش پيدا
ميشود، آزاد
ميشوداز اسمي
كه جلوتر براي
او متجلي بود. اين
را حالا
نميخواهم
وارد شوم كه
اين مسئله آدم
مسئله اي
فيزيولوژيك
است يا نه. دوره
قبل از آدم
دوره
پرآداميك است.
حالا اين كه
انسان فرشته
است يا حيوان،
هرچه بود به
هرحال زبان
نداشت. از
بهشت رانده
شده بود و سپس
مظهر اسماء
قرار ميگيرد
چون مظهر اسماء
است و زبان
پيدا ميكند. اما
معصوم از خطا
نيست، اختيار
پيدا ميكند و
آزاد ميشود” (ص ٢٣). در اين
دوران كه آغاز
تاريخ بود امت
واحدي بدون
دشمني و در
كمال دوستي
زندگي
ميكردند. در
آن هنگام هيچ
ظلم و ستم و
استكبار و استضعافي
وجود نداشت و
طاغوت هنوز به
وجود نيامده بود.
چرا در آن
دوران
استكبار و
استضعاف وجود
نداشت؟ دليلش
اين بود كه در
آن دوره انسان
به خود نسبت
كبريائي
نميداد. هنگامي
كه كبريا طلبي
به وجود آيد،
آن گاه استكبار
و استضعاف نيز
به دنبال آن
خواهد آمد و استثمار
وجود خواهد
داشت. توحيد
كنه و باطن “امت
واحده بود”. مردمان
به صورت امتي
واحد
ميزيستند و به
دوگروه
مستضعفان و
مستكبران
منقسم نگشته
بودند، شريعت
به صورت
قوانين
تفصيلي وجود
نداشت. دراين
دوران بشر به
احكام و
فرامين الهي
گوش ميداد و
آن را اجرا
ميكرد. ولي
بتدريج هواي
نفساني بر
مردمان غالب
گشت و سبب
تلاشي امت واحده
شد و مناسبات
توحيدي امت
واحده از ميان
رفت. آن پس
هركس به دنبال
جلب منافع خاص
خود و بين مردم
به اين ترتيب
اختلاف پيدا
شد.
٢ــ دوره
غفلت از حق و
نيست انگاري
وجود (ديروز)
پريروز
سپس جاي خود
را به قرون
وسطي ميدهد كه
برطبق نظر
ماركس جامعه
فئودالي بوده
است و فرديد
از آن به “ديروز”
تعبير ميكند. اين
دوره غفلت از
حق و تفسير
شرك آميز از
اسماء حق است. در
اين دوره است
كه فرهنگ
فلسفي يوناني
بر جوامع بشري
حكمروائي
ميكند. پس از
زوال امت
واحده سرآغاز
تاريخ دو نحوه
از تفكر در
تاريخ پيدا
ميآيد. يكي
تفكر نيست
انگارانه اي
كه اساس
انديشه مستكبران
و مستضعفان
استكبارزده
است و ديگري حكمت
انسي كه مدار
تفكر
مستضعفان است
كه خودآگاهانه
با جور
مستكبران
ميستيزند. در
اين دوران است
كه متافيزيك
ظاهر ميشود كه
بر حسب اعتقاد
هايدگر انسان
بدين ترتيب از
وجود غفلت
كرده و به
موجود
ميپردازد. مظهريت
طاغوت پيش از
ظهور فرهنگ و
مدنيت يونان و
روم نيز در
ديگر مناطق
جهان به صور
گوناگون وجود
داشت ولي براي
نخستين بار در
مغرب زمين و
به ويژه در
يونان و رم
بود كه به
عنوان يك صورت
نوعي تاريخي
ظهور نمود. با
ورود افكار
فلاسفه
يوناني توسط
فلاسفه اي مانند
فارابي و ابن
سينا و
ملاصدرا در
اسلام اصل
وحياني اين
دين آلوده به
خداي يوناني
كه خداي
امروزي و
فردائي است
ميشود كه
نماينده طاغوت
است. همه اين
فلاسفه خداي
يوناني را
اثبات مي كرده
اند. “خداي
ديروز و امروز
و فرداست كه
در عالم دوباره
آمده، خداي
غربزده يونان
قديم ميآيد و
اضافه ميكنم
خداي جديد غرب.
اين خدا نيست،
اين خدا، خداي
ضد انقلاب است.
حالا خداي اين
مملكت، يكجور
خداي پريروز و
پس فرداست كه
ميخواهيم در
مسيرش باشيم”(ص
١٠١). به نظر
فرديد طاغوت
همان زئوس يا
خداي يوناني
است كه در دوران
قرون وسطي
وارد اسلام
شده است و
اكنون در
هومانيسم
غربي انسان
خود را به جاي
خدا گذاشته و
جاي طاغوت را
گرفته است. اين
خدا به جز
خدائي است كه
اديان توحيدي
و كتب آسماني
انسان را به
آن دعوت
ميكنند و در
اين دوران است
كه نيست
انگاري حق
آغاز شد.
٣ــ دوره
سلطه موضوعيت
نفساني يا
غربزدگي
مضاعف (امروز)
سپس
قرون وسطي جاي
خود را به
دوران رنسانس
وسپس به دوران
معاصر ميدهد
كه فرديد از
آن به “امروز” تعبير
ميكند. فرديد
همانند ماركس
پيش بيني
ميكند كه اين
دوره نيز به
پايان خواهد رسيد
و دوران ديگري
خو اهد آمد كه
واسط بين “امروز”
و “پس فردا” است. در
اين دوران است
كه بشر جز نفس
خود همه چيز
را نيست
ميانگارد و در
حقيقت هواي
نفس خود را
معبود و اله
خود قرار
ميدهد. در
تاريخ جديد
غرب كه با
رنسانس آغاز
ميشود، گذشته
از وجود، تمام
موجودات به جز
بشر، نيست
انگاشته
ميشود و چيزي
جز موضوعيت
نفساني “سوبژكتيويته”
اصالت ندارد،
به عبارت ديگر
نيست انگاشتن
وجود، به نيست
انگاشتن همه
موجودات به جز
نفس بشري
منتهي ميگردد
و بشر جز هواي
نفس خود، همه
چيز را نيست
ميانگارد و
آنچه اصالت
دارد خواهش و
هواي نفس براي
كسب سلطه است. در
اين دوره است
كه نفس بشر به
عنوان بت اعظم
يعني
بزرگترين بتي
كه در تاريخ
مورد پرستش
قرارگرفته
است، مدار
صورت نوين
تاريخ جديد
غرب قرار
ميگيرد. “امروز
در مملكت ما
فلسفه و
ايدئولوژي و
خيلي از مسائل
ديگر كه مطرح
ميشود بناي
همه اين مسائل
بر خداي ديروز
و امروز و
فرداست، بناي
همه بر آن
خدائي است كه
بارها گفته ام
كه خود انسان
است، و امروز
خدا به قهر و
غضب چنين
خواسته است” (ص١٠٢).
فرديد ميگويد
در شناخت
شناسي و
متافيزيك دوره
جديد غرب،
ملاك و صحت
قضايا و مسايل
در تابعيت
آنها نسبت به
علم و عمل بشر
است. بشر
خودبنياد (subjective) همواره
در حجاب بوده
و از وصول به
حقايق و مناسبات
آنها عاجز است.
اين
خودبينادي
كنه و باطن غرب است
كه در حوزه
اقتصاد به
صورت سرمايه
داري، در
سياست به شكل
ليبراليسم، و
در حوزهء
اخلاق و حقوق به شكل
فردگرائي(انديويدآليسم)
جلوه ميكند.
۴ــ سير
به سوي امت
واحده پايان
تاريخ (فردا)
اين
دوره مرحله
تاريخي بين
دوره معاصر و
پس فرداست كه
قرار است كه
امت واحده
آينده به ظهور
برسد. در اين
دوران نيست
انگاري به اوج
خود ميرسد و مردم
را منتظر
دوران بعدي يا
پس فردا ميكند.
در اين دوران
همه مهياي
ظهور امت
واحده و پايان
تاريخ هستند. فرديد
اين دوره را
دوره انتظار
آماده گر
مينامد. در
اين دوره است
كه حقيقت
غربزدگي به
نحو وسيعي درك
خواهد شد. “من
خداي ديروز و
امروز و فردا
را همان طاغوت
ميدانم و خداي
پريروز و پس
فردا همان
الله است” ( ١٣٢). او
به عنوان
شيعه
اثني عشري
منتظر امام
زمان است كه
به اصطلاح
خودش در پس
فرداي تاريخ و در
اصطلاح
شيعيان در روز
قيامت ميآيد و
در جهان عدل و
داد و خداشناسي
برقرار ميكند:
“بنده يكي از
شعارهايم
انتظار آماده
گر و تفكر آماده
گر است. من يك
مسئله را طرح
ميكنم و امام
زمان را ميگذارم
فرارويم” (ص١۴٢).
فرديد فقط به
اساطير سامي
اعتقادي داشت
و براي بودا و
زرتشت و
كنفوسيوس در
مراحل تاريخي
علم الاسماء
خود مكاني را
قائل نبود و
حتا نگاه منفي
نسبت به آنها
داشت: “حالا
اين خداي
ساسانيان “اهورامزدا”
چه جور خدائي
است؟ طاغوت
است. خداي
ساسانيان
خداي ديروز
است”.(ص١٣٢).
۵ــ (تاسيس
امت واحده) دروه
تاريخي پس
فردا
“پس
فردا” دوران
آزادي و دوران
انتظاار
آماده گر بشر
است. در اين
وقت حجاب از
رخ حق و حقيقت
كنار خواهد رفت.
جوامع مبتني
بر طبقا ت نسخ
خواهد شد و
امت واحده
عاري از كبريا
طلبي و سلطه
جوئي و
استثمار به رهبري
حضرت مهدي
امام دوازدهم
مجددا به ظهور
خواهد رسيد و
همه در خوشي و
شادي زندگي
خود را به
سرخواهند
آورد. همان
چيزي كه ماركس
در آينده
جامعه بي طبقه
كمونيستي
ميديد و اين
كه بشر دوباره
همانند كمون
هاي اوليه در
جامعه
كمونيستي
خواهد زيست و
سعادتمند
خواهد شد. “در
سير تاريخي
انسان به سوي
امت واحده
پايان تاريخ
كه مستلزم گذشت
از خود بنيادي
و نيست انگاري
است حق و حقيقت
است، بشر
دوباره از
حقيقت وجود
پرسش خواهد
كرد و به تبع
تغيير نسبت وي
با مبداء عالم
و آدم، نسبت
وي با آدم
وعالم نيز
تغيير خواهد
يافت”. ماركس
بهترين جوامع
را جوامع
اوليه و جوامع
كمونيست
آينده ميدانست
و فرديد جامعه
پريروز و پس
فردا را. ماركس
معتقد بود كه
انسان در اين
جوامع از استثمار
و كار براي
ديگران آزاد
خواهد شد و
فرديد ميديد
كه دوران
پريروز و پس
فردا همان
دوران ايام
الله است و
مهدي موعود
مظهر خداي پس
فرداست. آيا
اين تئوري
آشنا نميآيد؟
آيا ياد آورد
پيروزي پرولتاريا
و ايجاد جامعه
بي طبقه ماركس
نيست؟
اين
دوران پايان
تاريخ است،
زيرا غايت
اصلي آفرينش
كه ايجاد چنين
امت واحده اي
بوده است به
انجام رسيده
است. در اين
دوران است كه
بر طبق متن
قرآن
مستضعفان
وارث زمين و
مواهب آن
ميگردند (قرآن،
قصص ۵) و تمام
روابط
استثماري و
سرمايه داري
از ميان ميرود.
بدين ترتيب ميبينيم
كه تاريخ با
امت اوليه
شروع شده و با امت
واحده پايان
ميپذيرد. منظور
فرديد از”پريروز”
دوره امت
واحده آغاز
تاريخ و از “پس
فردا” دوره
امت پايان
تاريخ است. “شخصيت
انسان يكي است
و در زمان
باقي ثابت است.
اين ماهيت
انسان است كه
فراموش شده،
ماهيتي كه
رجعت پپداخواهد
كرد، ظهور
امام زمان
سمبل اين رجعت
است. او مظهر
شخصيت و حقيقت
آنان است. پس
فردا، پس
فرداي تجلي
اسم اعظم است. آن
اسمي كه انسان
با ظهور آن
متحقق ميشود، و
آن اسمي كه در
پس فردا تجلي
پيداخواهد
كرد، در
كتابها به
امام زمان
اسامي مختلفي
داده اند و
بنظر من امام
زمان مظهر
بقيه الله است
و اين بقيه
الله را تفسير
به اسم اعظم
ميكنند” (١٢٩). براي
او شرق سمبل
انسانيت و
خوبي و الهي و
غرب نماد
حيوانيت و بدي
و شيطاني است.”پريروز
شرق و مهدي پس
فرداست” (۴١٨).
چرا
فرديد دوران
تاريخي و علم
الاسماء خود
را از
پريروز تا پس
فردا
نامگذاري
ميكند؟ او
ميتوانست از
رنگهاي رنگين
كمان، از پنج
تن آل عبا،
پنج حلقه
المپيك، پنج
انگشت دست و بسياري
از چيزهاي پنج
تائي استفاده
كند. دليل
استفاده
نكردن از پنج
حلقه المپيك
را به علت نفرتش
از يونان
ميتوانيم حدس
بزنيم، اما
چرا از نمادهاي
ديگر استفاده
نكرد؟ دليلش
اين است كه
زمان در فلسفه
هايدگر اهميت
دارد و به
همين جهت او
از اسامي
روزها
استفاده كرده
است. اما
معلوم نيست كه
چرا دوران
تاريخي خود را
فقط به اين
پنج روز محدود
كرده است در
حالي كه “پس
پريروز” و “پس
آن فردا” هم
وجود دارد و
با استفاده از
آنها
ميتوانست دوران
تاريخي خود را
به هفت روز
برساند و
پيامبران
ديگري مانند
داوود صاحب
زبور وغيره
آنها راهم جزو
آن بياورد.
علم
حضوري و حصولي
فرديد
در ضمن اين سخنرانيها
بارها از علم
حضوري و علم
حصولي سخن ميگويد.
كه البته
منظور او و
عرفاء پيش از
او از علم همان
معرفت (knowledge) است
و نه دانشورزي
(science). بر طبق نظر
عرفاء علم
حصولي عبارت
است از كوششهاي
نظري انسان
براي شناخت
جهان و ماوراء
آن كه علمي
است استدلالي
و باواسطه. همه
علوم ما با
اين شيوه كسب
ميشود چه علوم
تجربي و چه
علوم اجتماعي
و انساني. اما
علم حضوري
علمي است كه
به كمك لطف
الهي و بدون
واسطه و از
طريق مكاشفه،
آن هم براي
افراد خاصي
حاصل ميشود. فرديد
از اين تقسيم
بندي علم چه
استفاده اي ميكند؟
وي معتقد است
كه متافيزيك
كه حاصل فلسفه
يوناني است
علم حصولي است
كه تمدن غرب
را ايجاد كرده
است، اما در شرق كه چنين
چيزي ايجاد
نشده است به
جايش علم
حضوري بوده
است. دارنده
آن نيز عرفاء
و مردان الهي
بوده اند. “تفكر
حصولي تفكر
علمي است و
تفكر حسابگر
كه كمي يا
كيفي است. در
برابر آن تفكر
حضوري قرار
دارد كه در
برابر تفكر
معنوي است و
وقتي است كه
شخص “رو به خدا
ميكند نماز
ميخواند،
آنجا تفكر حضوري
دارد” (ص ٢١٣).”غرب
در حصول تمام
ميشود ولي شرق
در حضور” (ص ۴١٩). منظور
او اين است كه
غربيها تمدن
مادي دارند و
شرقيها تمدن
معنوي و اين
شرقي ها هستند
كه
ميتوانند به
معنويات دست
يابند. سپس
چنين نتيجه
ميگيرد: “با
علم حصولي و
انتزاعي به
حريم خلوت انس
حق نميتوان
وارد شد” (ص۴٣٠). و اين
حكيم انسي است
كه با علم
حضوري به
معرفت الهي
ميرسد.
علم
حصولي حاصل
خردورزي
انسان و يك
تجربه همگاني
و قابل انتقال
و اشتراك و اثبات
است، در حالي
كه علم حضوري
حاصل تجربه
انفرادي عرفا
و صلحاء است و
قابل انتقال و
اشتراك و
اثبات نيست. هرچه
داريم از علم
حصولي داريم،
از پني سيلين تا
هواپيما، از
نظريه جاذبه
تا نظريه
نسبيت
اينشتن، و از
حركت جوهري تا
حكمت انسي. همه
اينها محصولات
علم حصولي
يعني تفكر
عقلاني
هستند. براي
زندگي در اين
جهان و در اين
زمان فاني بايد
به علم حصولي
پراخت، آن را
ياد گرفت و بر
اساس قوانين
آن به ابداع و
اكتشاف
پرداخت. اين
تنها راه غرب
ستيزي و مبارزه
با غرب زدگي
است كه از
قديم گفته اند:
شغال زرد
مازندران راــ
ندرد جز سگ
مازندراني. اما
از علم حضوري
جز آنچه تجربه
كنندگان آن ميگويند
اطلاع ديگري
نداريم و فقط
بايد شهادت دارندگانشان
را بپذيريم
بدون آن كه
بدانيم كيفيت
و ماهيت آن
چيست. آنهائي
كه آن را حس
كرده اند فقط
از تجربه شخصي
خود سخن گفته
اند. فرديد
معتقد است كه: “ تفكر
حصولي يعني
عقل معاش و
تفكر حضوري
عقل معاد” (ص ٢١۴).
علم حضوري را
بايد براي
عرفاء و حكماي
انسي گذاشت تا
از سكر آن
بهره مند
گردند.
فرديد
و سياست
فرديد
در سالهاي
پاياني بيستم
به ساخت و
پرداخت حكمت
انسي همت
گماشت. قرن
بيستم را
ميتوان قرن
كارل ماركس دانست
و به نظر
ميرسد بتوان
قرن بيست و
يكم را قرن
آيت الله
خميني دانست. فرديد
كه در دوران پاياني
و افول حكومتهاي
ملهم از
ماركس
و دوران آغاز
حكومت اسلامي ايران
زيست از هردو
به شدت تاثير
پذيرفته بود. او
ديدگاههاي
انقلابي
ماركس و آيت
الله خميني را
درهم
آميخت و
فلسفه سياسي
خويش را به
وجود آورد. فرديد
همانند
شريعتي، بني
صدر، سروش (١۴) و
مجاهدين خلق
ماركسيسم زده
بود، و كدام
انديشمند و يا
سازمان سياسي
قرن بيستم به
نحوي از ماركس
تاثير
نپذيرفته
بود؟ در همين
دوران بود كه
شريعتي “تشيع
علوي و تشيع
صفوي”، بني
صدر “جامعه بي
طبقه توحيدي” و
فرقه شبه
مذهبيــ شبه
سياسي
مجاهدين خلق “حكومت
دموكراتيك
اسلامي” خود
را طرح كردند. شريعتي
انديشه هاي
ماركس را در
خدمت تشيع گرفت
و با آن يك
ايدئولوژي
سياسي ساخت تا
به ابزاري
براي انقلاب
اسلامي درآيد.
سروش آن را با
فلسفه شيعي در
آميخت تا به اصلاح
اين انقلاب
بپردازد. فرديد
نيز آن را با
عرفان
اسلامي، و
نظريه ولايت
فقيه در آميخت
تا فلسفه
سياسي اين
انقلاب را
بسازد. اگر
شريعتي نظريه
پرداز انقلاب اسلامي
بود، سروش
فيلسوف اصلاح
طلبان، و فرديد
فيلسوف حزب
الله بود. فرديد
همانند مدينه
فاضله
افلاطون و جامعه
بيطبقه ماركس
خواستار
تشكيل “مدينه
پس فردا” بود:”انقلاب
اسلامي يادي
از خدا درش
بود، اما عواملهاي
مختلف
نميگذارند ما “مدينه
پس فردا” را
تشكيل بدهيم” (٢٢٢).
ماركس
در انتظار
رسيدن به
جامعه بي طبقه
بود و فرديد
شيعي در
انتطار قيام
مهدي و سمبل
اين قيام را
همانند
بسياري از
گروههاي
اسلامي آيت
الله خميني
ميديد. فرديد
از نظر سياسي
هم با گروههاي
چپ اسلامي و
چپ كمونيستي
نزديك تر بود
تا گروههاي
اسلامي مليگرا
و ليبرال، و ماركسيستها
را بر آنها
ترجيح ميداد: “هر
صورت از
معنويتي كه ضد
ماركسيستها
از آن دفاع
ميكنند،
ماركسيستها
بيشتر
برخوردارند”(ص٢٣١).
در هر صورت
ماركسيستها
بهترند از اين
آدمهائيكه
حاج ملا هادي
را با پوپر
مخلوط ميكنند (منظور
سروش است) براي
اينكه
ماركسسيم با
پراكسيس
ميگويد جهان
ظالم است و
بورژواي فاسد
است و بايد با
آن مبارزه كرد.
ولي با پوپر
چگونه ميتوان
با وضع موجود
مبارزه كرد و
يا با ملاهادي
سبزواري گونه
ميتوان
انقلابي بود”(ص٢٣).”به
صراط مستقيم
رسيدن نه چپ
است و نه راست. اينها
هردو خلقي اند
نه حقي. اما چپ
نزديكتر است” (٣۵).
“چپ به صراط
مستقيم جلوتر
از راست است” (٣۶).
نيز “بايد نه
گفت و بندگي
خداي
بورژوازي را رد
كرد و ماركس
هم درست
ميگويد. ولي
من از خداي پس
فردا ميگويم... امام
زمان به خداي
پس فردا تعهد
دارد. اين
خدائي كه
وسيله قرار
بگيرد خداي
قلابي است” (ص٣۶).
“شرق سوسياليستي
از جهتي خوب
است از جمله
فكر طبقاتي و
مبارزه
طبقاتي” (ص۵۵). او
همچنين جمله
مشهور ماركس را
كه ميگفت تا
كنون
فيلسوفان
جهان را تعبير
كرده اند،
اكنون بايد به
تغيير آن
پرداخت به زبان
خود چنين بيان
ميكند: “فلسفه
وجود ندارد،
همه اينها
بافت است،
عمده عمل است،
اصالت با عمل
است. مسايل
فلسفه تمام
است” (ص ٢۴٩).
فرديد
به حقوق بشر،
دموكراسي،
ليبراليسم، دستاوردهاي
انقلاب
فرانسه و يا
انقلاب مشروطيت
و علوم انساني
بي اعتقاد
بود، و آنها
را نتيجه
خردگرائي
يوناني و
غربزدگي
ميدانست: “اعلاميه
جهاني حقوق بشر
اثري از انسانيت
ندارد، آنچه
هست انسان
ممسوخ يعني
نسناس است،
قرده خاضعه
است كه
اعلاميه
جهاني حقوق
بشر را نوشته
است” (ص ٧٨). “دموكراسي
اصلا عين
استبداد است،
اصلا امامت كفر
است. در
دموكراسي
هركس بايد
خودبنيادانه
امام بشود” (ص ١٩۶).
“دموكراسي را
به هيچ طريق
قرآني
نميتوان طرح كرد.
حقيقت
پريروزي و پس
فردائي است كه
در حكومت اسلامي
تحقق مييابد. دموكراسي
مال يونان است
و انسان
يوناني مظهر
طاغوت. بشر
يوناني ظل
الطاغوت است و
خدا ميخواهد،
دوره جديد
وارونه ميشود
و اومانيسم
ميآيد. طاغوت
ميشود ظل
البشر، اين
يعني
اومانيسم. دوره
جديد اصالت با
بشر است،
طاغوت بشر است”
(ص٧٩). در برابر
دفاعيات سروش
از علوم
انساني
پيوسته آنها
را نفي كرده و
ميگويد “اين
علوم انساني
نشانه بيماري
بشر است” (ص١۵٠):”علوم
انساني اساسا
اباطيل نفس
اماره است” (ص۴٠۶).
“به طور كلي
علوم انساني
طاغوتي است” (ص١٣۶).
“امروزه علوم
انساني واكسن
است و در اين
آخرالزمان در
بحران است”.(ص ۶٠)
فرديد
در سياست
طرفدار عمل
انقلابي بود و
در انقلاب
اسلامي از
جريان معروف
به “حزب الله” پشتيباني
مي كرد. او
همانند ماركس
و آيت الله
خميني به
انقلاب قهر
آميز براي
تغيير وضعيت
كنوني و رسيدن
به جامعه بي
طبقه و يا
اسلامي و به
تعيبر خودش
جامعه پس فردا
بود. “مسجد اگر
مبارزه در آن
نباشد، سجده
گاه نفس اماره
خواهد بود و
سجده گاه
بيگانه از خود
و اين همان
مشروطه يعني
منشوره و
جريده است” (۵٣).”اين
شعار قاطعيت
آري، قاتليت
نه؟ اگر در
جائي كه
مستلزم
قاتليت باشد
چه؟ ديگر جهاد
كجا رفت؟” (ص ١۴٩).
“بنده انقلاب
مداوم را قبول
ميكنم و امروز
ميترسم از اين
كه انقلاب
نابود شود و
بورژوازي
بيايد. من
بايد كارل
پوپر را معرفي
كنم. او و دارو
دسته اش
ميگويند بايد
انقلاب را رد كرد
و اصلاح گام
به گام را
انجام دهيم و
جزء به جزء
جامعه را
دگرگون كنيم،
نه دگرگوني
كلي و انقلاب” (٣٧).
فرديد
و انقلاب
اسلامي
فرديد
مدافع انقلاب
اسلامي و پيرو
بي چون و چراي
رهبر انقلاب
اسلامي بود و
اين موضوع را
بارها در اين
سخنرانيهايش
ميگويد: “جمهوري
اسلامي صحيح
است، ولي آخر
عده اي رياكار
يك دفعه نماز
خوان شدند، من
اعم از اينكه
نماز بخوانم
يا نخوانم
عارفانه دفاع
ميكنم چون به
عرفان اعتقاد
دارم” (ص٢٧٣). “من
طرفدار
جمهوري اسلام
هستم و از اين
جهت اين مسائل
را طرح ميكنم
اخلالگري
نميكنم” (ص١٧٧). نظرفرديد
در مورد مسير
انقلاب چنين
است:”انقلاب
بايد مسيرش
اسلامي باشد و
در طاغوت زدگي
و اومانيسم به
جاي الله
پريروز و پس
فردا اصرار
نشود”(ص١٣٧). او
معتقد است كه
انقلاب
اسلامي در
ايران سر آغاز
دوران پس
فرداي تاريخ
است كه بشر رو
به خدا و پشت
به نفس اماره
ميكند در اين
دوران است كه
مهدي منتظر
ظهور خواهد
كرد.
در
اوايل انقلاب
برخي از مردم
گمان ميبردند
كه امام زمان
شايد همان آيت
الله خميني
باشد. چنان كه
يكي از
نمايندگان در
مجلس اين را
موضوع را طرح
كرد. حجازي
واعظ مشهور
نيزهنگام
سخنراني در
برابر آيت
الله خميني از
او پرسيد كه
اگر امام زمان
هستي آن را
آشكار كن. بنابراين
برخي از
مومنين با اين
نگاه به آيت
الله خميني
مينگريستند. فرديد
كه حواسش خوب
جمع است با
تطابق انقلاب
اسلامي با علم
الاسماء خويش
همين موضوع را
مطرح ميكند: “حالا
ميپرسم آيا
اين تحول اخير
انقلاب است يانه؟
يعني صورتي
رفته و صورتي
آمده؟ اين چه
صورتي است؟ صورت
دوره قرون
وسطي است؟
صورت دوره
مشروطه است؟
صورت شيعه
است؟ صورت
صفويه است؟
صورت تشيع علوي
است؟ امام
زمان ظهور
پيداميكند و
ياكرده است؟
كدام است؟ شما
مشورت كنيد و
جواب بدهيد. به
اعتقاد بنده
مخلوط است. پس
مخلوط است و
بالقوه
انقلاب ولي
بالفعل شورش و
بالقوه قريب
به بالفعل
انقلاب است، و
از آن لحاظ كه
امام خميني
هست و مردمان
مومن، انقلاب
است. در عالم
دين فقط يك
انقلاب
ميتواند
انقلاب حقيقي
باشد، كه آن
ظهور امام عصر
است، از اين
لحاظ به نظر
من يك انقلاب
حقيقي فراروي
تمام بشر است”(ص٧۴).
فرديد تعيين
امام زمان
بودن آيت الله
خميني را به
عهده مستمعين
خود ميگذارد و
خود پاسخي دو
پهلو ميدهد
يعني ميگويد “مخلوط
است” كه پاسخ
سياستمدارانه
اي است. آيت
الله خميني يا
امام زمان است
و يا نيست، مخلوط
هردو بودن
امكان ندارد. در
صفحات متعدد
كتاب ياد آوري
ميكند كه ما
به پايان
تاريخ و دوره آخرالزمان
رسيده ايم “معتقدم
كه دوهزار و
پانصد سال است
كه آخرين دور
و كور تاريخي
شروع ميشود و
امروز در
نهايتش است. يعني
ما امروز در
آخرين مرحله و
آخرالزمان مكر
ليل و نهار
قرار گرفته
ايم و اين مكر
ليل و نهار در
بحران است”(ص ١٨٠).
سپس به شكل
غير مستقيم
امام زمان
بودن آيت الله
خميني را پيش
ميكشد: “بنده
نميخواهم
بگويم امام
خميني امام
عصر است،
ايشان نايب
امام عصر است
و ما ميخواهيم
و بايد هم
نايب امام
باشد”(ص ١٨١).
فرديد
گو اين كه
اعتقادي به
ماترياليسم
ديالكتيك
ماركس نداشت و
به جاي آن علم
الاسماء تاريخي
خود را گذاشته
بود، اما به
انديشه هاي
انقلابي
ماركس وفادار
بود. در اوائل
انقلاب كه
هنوز اختلاف
روحانيت با جناح
بازرگان و سپس
بني صدر هنوز
آشكار نشده
بود، سروش
هنوز جزو دستگاه
اسلامي بود، و
توده هاي مردم
به دنبال بازرگان
و بني صدر و
سروش بودند،
فرديد از كساني
بودكه با همه
آنها مخالفت
ميكرد و آنها
را ليبرال
ميناميد و طرف
چپ ها را
ميگرفت. او
ماركسيسم
انقلابي را
موافق
برافكندن شرايط
موجود و
برپاكردن
شرايط آرماني
خود ميديد و به
همه فلسفه ها
و مكتبهاي
غربي ديگر
ترجيح ميداد. “امروز
سروش از پوپر
و ملاصدرا و
فلسفه هاي ضد انقلابي
در جهت حفظ
تفكر در جهت
باطل دفاع ميكند.
اساسا بايد چپ
را قبول كنيم
ولي زهر نيست
انگاري و
خودبنيادي و
طاغوت زدگي آن
را برداريم و
من اين را با
ديد آماده گر براي
ظهور امام
زمان ميبينم و
تا آنجا كه
خدا و فكرم به
من كمك برساند
در جهت انقلاب
عمل ميكنم. و
چپهائي كه
انقلاب
اسلامي را
قبول و داراي
انتظار آماده
گرانه و براي
فرداي
پرولتاريا عمل
ميكنند (يعني
توده اي ها)،
قبول دارم، و
مخالف سرسخت
كساني هستم كه
در جهت حفظ
وضع موجود
تلاش ميكنند و
ميخواهند وضع
سابق را
برگردانند،
بخصوص در
دانشگاه
امروز”(ص٣۵). او بني
صدر را مسخره
كرده و “رئيس
جمهوري لاحق” (ص١٨٣)
و پيمان را “اختلاطي”
ميخواند (ص٢٣٣).
به نظر ميرسد
كه او
جهت قدرت را
ميدانست كه به
كدام سوي
ميرود و در
همان جهت حركت
ميكرد.
در
اين كتاب بيش
از همه به
بازرگان كه
نماينده
سياسي ليبرال
ها بود و
عبدالكريم
سروش كه نماينده
فلسفي و نظريه
پرداز ليبرال
ها بود و كارل
پوپر فيلسوف
اتريشي كه
سروش آراء او
را در سخنرانيهاي
تلويزيوني اش
شرح و بسط
ميدهد ميتازد
و بارها به
آنها
ناسزاهاي گوناگون
ميگويد. درباره
بازرگان
ميگويد: “خداي
پريروز و پس
فردا كه با
لايبقي الا
وجه ذوالجلال
و الاكرم
همراست، غير
از خداي امروز
است، خداي
ماركس طاغوت
است كه خودش
باشد. خداي
بازرگان
طاغوت است و
حتا از ماركس
بدتر، زيرا او
ميگويد
خدانيست،
كدام خدا؟
بازرگان ميگويد
خداهست، اما
كدام خدا؟ اين
بدتر است چون
خداي او نفس
اماره خود
اوست”(ص٨٩). فرديد
معتقد بود كه
اول بايد به
حساب ليبرالها
و سپس به حساب
نيروهاي چپ
رسيد. “حالا من
طرفدار
ماركسسيم
نيستم ولي
ميگويم ابتدا
بايد به حساب
معاندين آنها
رسيد تا بعد
به حساب خود
ماركسيستها. بي
طرفانه
ميگويم دسته
بازرگان دسته
اي اند كه بنام
طاغوت غربي
وبراي حفظ وضع
موجود تلاش
ميكنند، مثل
طرفداران
جامعه شناسي
يا پوپر و گورويچ
كه از منافع
پست غربي دفاع
ميكنند و شعار
ميدهند، بايد
با اينها
مبارزه كرد” (ص١۴٢).
به اين ترتيب
است كه مبارزه
با ليبرال ها و
سپس مجاهدين
خلق در الويت
قرار ميگيرد
تا بعد به
حساب بقيه چپ
ها و سپس توده
اي ها رسيده
شود.
در
توصيه به
خشونت چنين
ميگويد:”اينها
توهين به
تاريخ
انسانيت
ميكنند، اين ترهات
چيست؟ اگر
روزي روشن
شود، شما به
حساب اينها
ميرسيد،
چنانچه من
بارها در باب
فراماسونها
گفته ام تا
اينكه
بخشنامه شده و
الان دارند
فراماسونها
را بيرون
ميريزند و
بازنشست ميكنند.
براي اينكه
يهوديان بين
الملل اينها
را ميگردانند.
مي خواهم
پيامي به امام
خميني بدهم و
درد دلي باايشان
بكنم. سيد
احمد فرديد
آدمي است كه
براي خودش كار
كرده است. اگر
كتاب ننوشته
نخواسته تشبه
به كثافات ديگران
بكند. من پيام
كوچكي به امام
خميني دارم،
اين انقلاب را
عبدالكريم
سروش خراب
ميكند، فضاي
قديم ما خوب
اند ولي يك
جهتشان ضعيف
است كه من آن
را ميدانم، من
پوپر ميشناسم
و به ريش او
ميخندم. من تا
دم مرگ در
نميروم
چنانچه بيست
سال دفاع از
حكمت انسي
كردم، بدون
اينكه بگويم
اثري دارد يا
نه” (ص١۶٨).
فرديد
با سيدجمال
الدين اسدآبادي،
اقبال
لاهوري، و علي
شريعتي كه
ترويج آزادي و
برابري و
تشويق به
آموختن علم
غربي ميكردند
نيز مخالف بود
و همه آنها را
غرب زده ميدانست.
ميگويد: “مطالبي
را كه سيد
جمال و
دكترشريعتي
گفته اند، به
هر صورت طوري
است كه مطالب
اسلامي را صورت
غربي داده
است، و آن صورت
آزادي برادري
و برابري را
عمل صحيح تلقي
ميكند، در
حالي كه در
نظر پيشينيان
اين عمل طاغوتي
است”(١۴۵). چرا؟
چون اين دو
عدالت غربي را
با عدالت
قرآني جمع
كرده اند و از
احاديثي
استفاده
ميكنند كه با
تفكر غربي جور
در ميآيد. مثلا
“شريعتي ستم
ستيزي و عدالت
خواهي علي و
ابوذر را با
سارتر مقايسه
ميكند، در حالي
كه اين دو در
عرض هم ريشه
ديگرند و نه
در طول” (ص١۴۵). در
جاي ديگري
ميگويد: “وقتي
كه من وقت
پريروز و پس
فردا ميگويم و
ميخواهم از
وقت ديروزي و
امروزي و
فردائي
افلاطون و
ارسطو و سيد
جمال بگذرم. همواره
ميگويم خدايا
مرا از شر اين
خداي امروز
نجات بده... من
اين تاريخ
صدساله كسروي
و سيدجمال را
نميپذيرم.”(ص ١۴٨)
فرديد
از زبان فرديد
ابداع
فلسفي فرديد
از زبان خودش: “من
هم ماهيات را
برده ام به
اسماء و اسماء
را تاريخي
كردم و در فوق “وجه”
را قرار دادم،
ولي امروز وجه
را به تناسب
روز تعبير
كرده اند و به
آن “جهت” گفته
اند” (١٠٠).”مطالب
من از براي
همه و از براي
هيچكس است. “از
براي همه” چون
غربزده هستيم
واز براي
هيچكس” چون
همه يهودي زده
ايم” (ص٢٨٢). “حالا
من به عبارت
ديگر، وقتي كه
در اروپا با يك
دوره، تاريخ
فلسفه و
فنومنولوژي و
هيدگر را، كه
حتا يك سطرش
به مملكت ما
نيامده در گوشه
خموشي مطالعه
ميكردم،
انكشافي به من
دست داد. نميگويم
اهل حقيقت
هستم ولي
طريقت برايم
معني دارد”. (ص ١۵٧).”بنده
دعا ميكنم،
اول خودم را
كه پروردگارا
هر روز بيشتر
اين نامه
اعمال زشت مرا
برملاكن تا يك
قدري از شر ديگران
و نفس اماره
ديگران رها
شويم” (ص۴١٠). “از
زماني كه
غربزدگي را
گفته ام
همواره در حاشيه
بوده ام و تا
مرگ نيز در حاشيه
حوالت تاريخ
خواهم ماند و
خدا نخواهد خواست
كه كاره اي
بشوم” (ص١٨٩). “اصلا
ديو كه نام
خدايان غربي
است، همان
طاغوت است،
زئوس طاغوت
است. حالا اين
ديو بازرگان_بازرگان
مثال است_من
نوعا طاغوت را
ميخواهم
بگويم. اين
پيرمرد جاه
طلب مثل من،
من ميخواستم
بروم مجلس و
نفس اماره ام
را ارضاع كنم،
ديديد كه نرفتم،
حالا اينجا
آمده ام. من از
او بهتر نيستم”
(ص٩٠). درمورد
اين كه در
زمان رژيم
قبلي هم مبارز
بوده است
ميگويد: “به هر
صورت مرا
نميتوانستند
پس بزنند و
خدا آن قدر به
من قدرت داده
بود كه بروم
تلويزيون مطالبي
را مطرح كنم،
چنانچه هشت تا
نه ماه رفتم
اخلال كردم. فكر
نكنيد كه بنده
متوجه نبودم،
بنده متعهد به
مبارزه بودم
با توجه و
تفكر آماده گر
و انتظار
آماده گر، به
اين كل غربزده
ننگين، و من
آن وقت كه هيچ كس
جرات نفس
كشيدن نداشت
چگونه قرن
هيجدم را مطرح
كردم، منتهي
در يك سطح بالاي
حكمت و فلسفه
در مقابل اين
مجموعه ننگين”
(ص٢٧۴). “اينجا
من ترانس
والائم، حاكي
ماورائم،
نميتواند
حرفهاي مرا
بفهمد. سن من،
مطالعات من،
ايمان من،
پاكي من و
صفايم نسبت به
آنها بيشتر است”(ص٣٧۴).
“ببينيد اگر
من ميخواستم
حسابگري براي
آينده بكنم و
سري تو سرها دربياورم،
جلوي خويش را
ميگرفتم و اين
قدرت را داشتم
چنانكه بيست
سال داشتم،
تملق هيچ كس را
نگفتم تا سري
تو سرها
دربياورم و
مقامات ننگين
را به دست
بياورم. تا
حالا تملق
نگفتم از اين
به بعد هم
نميگويم”(ص٣٩٨).
فرديد
از زبان
ديگران
محمد
مدد پور: “استاد
سيد احمد
فرديد كه در
اواخر حيات
دنيوي به سخن
متقربان
حريمش، همه
اشياء به صورت
راز بر او
جلوه گر ميشد،
خود مجلاي
جلال حق و راز
جلال
آخرالزمان
بود و بيشتر
شان ظلومي و
جهولي بشر و
قهر الوهي حق
را آشكار
ميكرد.. قهر و
جنون به جان
آزموده فرديد
مانع ميشد كه
به او بتوان
نزديك شد” (ص۴٧٩).
“او ميان ساحت
تفكر شعري
هيدگر و ساحت
ايماني نور
محمدي در خلوت
سكني ميگزيد،
از اينجا به
اقتضاي تفكر
شيعي و حكمت
معنوي چون شاعران
عتيق و حديث
متشرع نبود،
اما كل وجودش
عين شريعت
بود، و در
همين حال
شاعرانه قرآن
را تفسير
ميكرد و
اسراري را كه
حق به قهر و
لطف بر او
متجلي و منكشف
نموده بود،
باز ميگفت”(ص۴٨٠). “فرديد
همواره در
حجاب ماند، و
جز عده اي از
مردمان غريب
از جنس خود او
رو به سوي او
نياوردند، و
در تماشاگه
حريم تفكر او
مستقر نشدند”. يوسفعلي
ميرشكاك يكي
از شاگردانش: “آنچه
به عين اليقين
در ساحت تصوف
آزموده و به شهود
و مكاشفه ديده
بودم در نزد
وي يافتم و علم
اليقين را از
آن بزرگوار
فراگرفتم”(١۵). مدد
پور در مصاحبه
با خبرنگار
همشهري: “اصلافرديد
شاگرد نداشت،
فرديد مستمع
داشت وهمين...او
سمبل ۵٠ سال
مقاومت
ايراني بود. او
و فروغي
فيلسوفان
مدرن ما بودند.
فرديد يك
فيلسوف
هرمنوتيكي
بود...من اسم
حداد عادل يا
آقاي مكارم
شيرازي يا حتا
داوري را هم
در برخي جاها
حذف كردم چون
واقعا توهين
به آنها بود” (١۶).
احسان نراقي:”آدم
متقلبي است...يك
شارلاتان
فلسفه و فكر و
منطق بود. به
هيچ چيز معتقد
نبود. تنها
دنبال مريد
نادان ميگشت...پايبند
هيچ چيز نبود. شيطان
و جبرئيل
برايش يكي بود...آدم
بي ايمان و
وقيحي بود” (١٧). عبدالكريم
سروش: “فرديد
يك شبه پس از
انقلاب صورت و
سيرت عوض كرد. يعني
تا قبل از
انقلاب، ذره
اي از ديانت و
از رسالت در
سخنان او ذكري
نميرفت. نه
فقط ذكري
نميرفت، كه
شاگردان
نزديك او ميگفتند
اعتقادي به
هيچ چيز
ندارد، و حتا
در عمل هم
مبالات هيچ يك
از محرمات و
منهيات شرعي
را نداشت. پس
از انقلاب يك
امام زماني
تمام عيار هم
شد. او چنان
شوق مزورانه
اي به امام
زمان نشان ميداد
كه هيچ عضو
حجتيه به گرد
او نميرسيد.. فرديد،
طرفدار مطلق
آقاي خلخالي
بود. تمام
اعدام هاي او
را تاييد
ميكرد و
خلخالي را
ذوالفقار علي
و پرچم اسلام
ميدانست” (١٨). داريوش
آشوري :”او در
دوران شاه،
بنا به شرايط
دوران، يك
محافظه كار
سياسي ضد
انقلابي و در
عمل و نظر
هوادار رژيم
بود و در
سالهاي آخر در
تلويزيون در
اين باره به
سبك خود داد
سخن ميداد. ولي
ناگهان در يك
چرخش صد و
هشتاد درجه اي
به يك انقلابي
دوآتشه “منتظر
الظهور” بدل
شد، بدون آن
كه در دوران فيلسوفي
اش هرگز يك
ركعت نماز
خوانده باشد
يا از كارهاي
خلاف شرع
گذشته توبه
كرده باشد”(١٩). داريوش
شايگان: “فرديد
با نگاه شعبده
بازانه، از
فراز قرون، آسمان
را به ريسمان
گره ميزد. پس
از انقلاب
هنگامي كه
مدرنيته را به
هيات يك
ديكتاتور
توصيف كرد كه
نفس اماره اش
بر نفس مطمئنه
چيره است،
عقايد
ارتجاعي اش ابعاد
واقعا
خطرناكي يافت.
به اين ترتيب،
حقوق بشر_كه
توسط همين
مدرنيته به
دست آمده است_ميتوانست
به گونه
سانسوري تلقي
شود كه اين بار
نفس اماره بر
نفس مطمئنه
رواميداشت” (٢٠).
ديگران
از زبان فرديد
قضاوت
يك شخص نسبت
به ديگران
نشانه اي از
بعد شخصيت
انساني و
اخلاقي اوست،
به ويژه اگر
فرهيخته و
كتاب خوانده
باشد. در زير
قضاوتهاي
فرديد را
ميآوريم كه عموما
با ناسزاگوئي
همراه است و
تزكيه و تهذيبي
در آنها نيست. شماره
صفحات را براي
اختصار
نياورديم. اينها
نمونه هائي
است و در هر صفحه
نظائر آن
فراوان ديده
ميشود.
در
باره
ايرانيان:
“خدا
نكند يكدفعه
اين سبحان
الله و الله
اكبر تعبير
شود به سبحان
طاغوت و طاغوت
اكبر، مثل بايزيد
بسطامي، اصلا
من هستم كه
طاغوتم”. “بوعلي
سينا براي من
زنديق است”. “ملاصدرا
غربزده ملايم
است”. “تاريخ با
تقي زاده از
راه
فراماسونري و
ميرزا محمد
خان قزويني نوشته
ميشود”. “ميروند
سراغ
ناصرخسرو كه
يادگار تقي
زاده و وكيل
درجه يك
دادگستري آقا
نصرالله تقوي
است. در ميان
تاريخ ادبيات
ناصرخسرو را
با زبان فراماسون
انتخاب
ميكنند و بعد
اولين بار
ناصرخسرو با
مينوي و تقي
زاده و نصرالله
تقوي مطرح
ميشود”. “اينها
خدمتگزاران
صيهونيت و
يهوديت و
ماسونيت
بودند. مانند
امثال هانري
كربن و اين
انجمن
شاهنشاهي
فلسفه و تقدير
هانري كربن
توسط دربار و
نشر كتابهاي
ناصرخسرو از
سوي انجمنهاي
فرهنگي ايران
و فرانسه”. “همان
خويشتن خويش
ناصرخسرو
اسماعيلي. صوفيه
كه به عالم
اسلام آمدند،
خويشتن خويش را
به خدا بردند
كه اينها هم
گمراهند”. “سير
حكمت” فروغي
يهودي زده است”.
“فروغي بيچاره
بي سواد و
فراماسون
ننگين از مظاهر
ننگ ايران است”.
“مصدق غربزده
است”. “كسروي
كسي بود كه
نوكر صددرصد
غرب بود”. بازرگان
“از عوامل صريح
كفر بالقوه”، “طاغوت
زده” ، و “غربزده
مضاعف مركب
است” .”داريوش
آشوري بيآزرم...
چندجا پول
ميگرفت......او كه
بيسواد است و
مقدمات منطق
را نميدانست”. “نراقي
پادوي پست
دربار بود”. “هويت
مطلق نراقي
عبارت است از
اشرف لگوري و
اين شاه بي
حيثيت تر از
بي حيثيت”. “منوچهر
آتشي نيما را
ستايش كرده...نيمايي
كه آنچه برش
غالب است نفس
اماره غربي
است... آتشي
توهين به مقام
شريف انساني
است... شاعران
آن روز كه
گمگشته و
مسكين بودند و
در آنها طاغوت
آخرالزمان
تحقق پيدا
كرده است و آن اسم
آخرالزمان
آمده بود به
سراغشان،
امثال “شاملو” كه
اميدوارم
هرروز حقيقت
اسلام تحقق
پيدا كند”. “نيما
يوشيخ... نميداند
يهوديت چه
بلائي به سرش
آورده است”. “نيمائي
كه آنچه برش
غالب است نفس
اماره غربي است”.
“شاملو گفته
من اهل يقين و
معني هستم و
هنر شاملو را
به معني و
حساب حقيقت
بگذارد، چنين
است. اين اگزيستانسياليسم
شاملو است”. “ما
غربزده هاي
زيادي داريم مانند
صادق هدايت و
ديگراني چون
جلال آل احمد. عبدالكريم
لاهيجي
غربزده مضاعف
و بسيط و مركب
است”. “برخي از
استادان گروه
فلسفه سابق با
فراماسونها
هم سنخ اند. اينها
همواره تابع
اسم كل اند،
اسم خودبنيادي
و نفس اماره
انساني. ميآيند
كتابي
به نام “شاعران
در زمان عسرت” مينويسند
بدون اينكه
حقيقت آن را
بفهمند و اين
سوابقي دارد” (اين
كتاب اثر
شاگرد مخلص او
دكتر رضا
داوري اردكاني
است). “سهراب
سپهري اداي
بودا در
ميآورد و شعر
عارفانه
ميگويد”. عبدالكريم
سروش را “خيره
سر” و “اين پسرك” ميخواند
و در باره اش
ميگويد: “اين
سروشها حقيقت
ديانت اسلام
را ترور
ميكنند”. “بني
صدر...براي
رئيس جمهور
شدن بيشتر از
كارتر دروغ
ميگويد. او به
آمريكا تشبه
ميورزد”. “محيط
طباطبائي
مقاله نويس
ماسوني
انگليسي است”. ذبيح
بهروز،
مسعودي، فروغ
و فريدون فرخزاد،
سيد حسين نصر،
و كتاب اسفار
ملاهادي سبزواري را نفي
ميكند و شيخ
علي تهراني را
ميكوبد.
در
باره غير
ايرانيان:
“برگسون
تمام وجودش در
خدمت سرمايه
داري غرب بوده
است”. “ماركس و
پاپ به يك
اندازه
ملحدند،
همچنانكه ژيلسون
و گابريل
مارسل”. “فلسفه
كانت سرتاسر پندار
ناپسند است”. “نيچه
در برهوت
تاريخ بي ذكرو
فكر فرياد
ميزند”. “هگل
همج رعاع است. بشر
امروروي
يوهويي (يكباره)
درك ميكند كه
هگل در ضلالت
است”. “حسن نيت
كانت عين سوء
نيست است”. “فلسفه
كانت سراسر
پندار ناپسند
است”. “ميبينم
بسياري از
مطالب هيدگر
را، كه نميخواهم
بگويم از
اولياء الله
است كه هنوز
وقتش نشده
بگويم كيست”. “ازدكارت
تا گابريل
مارسل ننگين
تر از ننگين”. “ژان
پل سارتر يك
چشم نداشته،
دجال هم يك
چشم داشت. در
زمان ما دجالي
مانند اين
سارتر ها
زيادند، اينها
مدافع دجال
اند. پوپر هم
چنين است. اين
مرد بيمعني حتا
مقدمات فلسفه
را هم ندارد،
اما در احول
چشمي هم مقام
با سارتر است”. “هانري
كربن
فراماسون لژ
اورشليم است”.”هانري
كربن يهودي و
فراماسون و
صيهونيسم زده
است”. “حالا يك
حيوان لايعلم
كه در فلسفه
ننگين تر از
او نيست و او
پوپر است”. “با
منطق پوپري
يهودي بيسواد
بدبخت. مبارزه
پوپر و امثال
او جلوي جهاد
با نفس را گرفتن
است. با منطق
پوپر دانشگاه
را نميتوان
اصلاح كرد”. “پوپر
از هرچه گند و
كثافت و عقل
سخيف و منحوس
يهودي است بهره
ميگيرد”. “اقبال
يك چشمش با
متافيزيك كور
شده بود”. گاهي
همانند يك
ماركسيست و
گاهي مانند يك
آخوند حرف
ميزند و گاهي
مانند هر دو
مانند اين جمله
:” يكي از كثافت
ترين حاميان
امپريالسيم و
بورژوازي و هر
فكر غربي، ژان
پل سارتر است”. سه
ناسزاي مورد
علاقه او كه
تقريبا خيلي
ها را به قول
خودش با آن “سه
اسم” نام
ميبرد
عبارتند، “يهودي،
فراماسوني،
صيهونيست”. او
هيچ تفاوتي
بين يك يهودي
به عنوان مومن
به يك مذهب و
يك صيهونيست
نميگذارد. مثلا
ميگويد: “يهوديان
رانده و مانده
و مهجور درگاه
حق اند”. يا “يهودي
ذلت و مسكنت
آخرالزمان
زده است. علت
موجده غرب
فراماسيون و
يهودي است”. آنچه
در باره
يهوديان
ميگويد كه
برطبق قوانين
اسلامي به
عنوان پيروان
يكي از مذاهب
اهل كتاب به
رسميت شناخته
شده و حقوق
مشخصي دارند
واقعا شرم
آوراست. خواننده
علاقمند ميتواند
به صفحات٢٨٠ــ
٢٨٢ كتاب رجوع
كند. يك انسان
مسلمان معتقد
به مبادي
اخلاقي اين چنين
صحبت نميكند،
چه برسد به
كسي كه ادعاي
عرفان و اميد
رسيدن به
جامعه پس فردا
و ملاقات با
امام زمان را
دارد. آن هم
درتنها كشوري
كه از نظر
تاريخي مشكلي
با يهوديان
نداشته و همواره
آنان را پناه
داده است و هم
اكنون هم به
عنوان يك
اقليت مذهبي
در مجلس
نماينده
دارند.
درباره
اين كتاب
كتاب
“ديدار فرهي” حاصل
سخنراني هاي فرديد
در سالهاي
پرهيجان
اوايل انقلاب
ايران است كه
راه حل هر
مشكل علمي،
فلسفي، ادبي،
اجتماعي،
اقتصادي، و
سياسي را در
اسلام
ميجستند. سالهائي
كه پيش از آن
آل احمد و
شريعتي نظريه پرداز
اجتماعي و سياسي
اش بودند و
بعدها سروش نظريه
پرداز فلسفي
آن و در مقابل
نيروهاي چپ از
اسلام سياسي
دفاع ميكردند.
همان سالهائي
كه همه چيز
سياست زده بود.
سخنرانيهاي
فرديد در اين
سالهاست و حال
و هواي اين
سالها را دارد.
حرفهاي
فرديد مجموعه
اي است
ازادعاها،
گزاره ها،
تزها، ايده ها
ي پراكنده و
متعدد در زمينه
فلسفه،
ادبيات،
كلام، دين،
عرفان و سياست
كه هيچگاه
ابتدا و
انتهاي آنها و
شيوه رسيدن به
آنها معلوم
نيست و ربط
منطقي و موضوعي
با همديگر
ندارند. ادعاهاي
او بدون مدرك
و سند عرضه
ميشود و بحث
هاي فلسفي،
تاريخي و
زبانشناسي او
بدون مقدمه و
نتيجه است و
معمولا به اين
صورت است: “همان
است كه گفتم”. در
متن سخنراني
بارها به جائي
ميرسد كه به
جاي گفتن منبع
حرفش و يا
ارائه دليل و
نتيجه ميگويد “اين
را حالا
نميخواهم
وارد شوم”، “حالا
نميخواهم آن
را بيان كنم” “بنده
نميخواهم
وارد اين بحث
شوم”. بهمين
جهت به عنوان
حكيم و يا
فيلسوف
دستگاه
فلسفي مدون و
مشخصي ندارد. بعضي
از مطالب او
كه به ظاهر
فلسفي به نظر
ميرسد، بهيچ
وجه فلسفه
نيست بلكه در
واقع ادبيات است.
سيستم فلسفي
غزالي، ابن
عربي، ماركس،
هايدگر، و حتا
آيت الله
خميني در
مجموع خود با
همديگر و
فرهنگي كه در
آن به وجود
آمده اند
همخواني و
پيوستگي
دارند، اما
تكه پاره هاي
انديشه هاي
فرديد با هيچ
سريشم و ملاط
منطقي و فلسفي
به هم
نميچسبند.
فرديد
با تركيب آراء
فلسفي هايدگر
و عرفان اسلامي
به نفي غرب و
تكنولوژي
جديد و
مدرنيته ميپردازد.
حتا از آن
فراتر ميرود و
ارزشهاي ناشي
از مدرنيت
مانند
دموكراسي و
حقوق بشر را
نيز نفي ميكند.
بيجهت نيست كه
ابراهيم نبوي
او را چنين
تعريف ميكند:”مخالف
با هرچيز جديد،
مدرنيته،
تكنولوژي،
ارتباطات،
ماشين، آسفالت،
آپارتمان،
بستني،
پيتزا،
ماكاروني، مخالف
غربزدگي،
طرفدار شرق
زدگي” (٢١). اين
ضديت گسترده
فرديد با
مدرنيت و
هرآنچه با آن
ميآيد و به آن مربوط
ميشود در
نوشته هاي آل
احمد و بقيه
هم محفليها و
شاگردان
فرديد نيز
ديده ميشود و
به همين جهت
رضا داوري از
مهمترين شاگردان
و مدافعان او
ميگويد كه
فرديد “از چهل
سال پيش
فيلسوف پست
مدرن بود”. اما
تنها چيزي كه
او در آن با
پست مدرنيست
ها مشترك است
نفي خرد و منطق،
مبهم گوئي،
مهمل گوئي،
تناقض گوئي،
دوپهلوگوئي،
گنده گوئي،
درازگوئي،
تكرار و كليشه
سازي، عدم
رعايت دستور
زبان، و بديهه
گوئي است.
زبان
ابزار بيان
انديشه است و
كسي كه ادعاي
زبانداني و
زبانشناسي
دارد و ريشه
هاي لغات را در
چند زبان
ميداند،
لزوما بايد
بداند و
بتواند كه چه
گونه اين واژه
ها را به كار
ببرد. متاسفانه
او چنين
نميكند. حتا
بسياري از
جمله هايش از
نظر دستور
زباني غلط است.
مدد پور به
خوبي به همين
موضوع اشاره
دارد: “فرديد
انساني بود با
خلقياتي غريب
به غربت حكمت
انسي و علم
الاسماء
تاريخي با
زباني غريب تر
از زبان هاي
فرموش شده
خاورميانه
كهن”. (ص۴٧٨) . بخشي
از اين مسئله
به علت اين
است كه كتاب
متن سخنرانيهاي
اودر يك اوضاع
انقلابي و
هيجاني است و
به دست خود
مولف ويرايش
نشده است تا جاهائي
را كه مبهم
است، روشن كند.
اما بخشي ديگر
از آن به علت
نحوه
انديشيدن و تفكر
اوست. جملات
گاهي منقطع
است، و گاهي
تضاد منطقي
دارند. پرسشهائي
را مطرح ميكند
و به آنها
پاسخ نميدهد و
يا پاسخ آن را
به عهده آينده
و يا به عهده
شنوندگان
ميگذارد و از
اين شاخه به شاخه
ديگر ميپرد. پاسخهائي
را آماده دارد
ولي اين پاسخ
ها مستدل
نيستند. ذهن
او پريشان
است، زبان او
گنگ و
نامفهوم، و
سخن او بي ارتباط
منطقي با كل
انديشه اوست. متن
گفتارهايش
همانند حجه
الاسلام حسني
نماز جمعه
رضائيه و آيت
الله خميني
است و گاهي
مانند كودكان
و يا افراد بي
سواد صحبت
ميكند. ميگويد
“آنچه من
ميگويم فلسفه
نيست. اگر
درجهان امروز ديواري
كشيده ميشود
ميان همه و من
چه كنم، ولي
ادعائي دارم. زيرا
من شما را درك
ميكنم ولي شما
مرا درك نميكنيد”(ص
١٣٢). علاوه
بر آن او عصبي
است.
گنگ
نوشتن و عربي
گوئي فرديد به
شاگردان و هم محفلي
هاي او نيز
سرايت كرده
است. همه
فرديديها به
يك كلام سخن
ميگويند. نثر
آنها نثري
كهنه مربوط به
زمان مشروطيت
و يا پيش از آن
است و با
كلمات عربي
مهجور آميخته است.
نوشته هاي
بسياري از
فرديديون
انشاء هاي نامفهومي
است كه نشانه
ذهني در هم
ريخته و آشفته
است. اين
نوشته ها در
قالب يك متن
به ظاهر
عرفاني و يا
فلسفي عرضه
ميشوند. همه
هم محفلي ها و
شاگردان
پيشين فرديد
پريشان انديشه
و سردرگم (confused) هستند. احسان
نراقي
وداريوش
آشوري تنها
كساني هستند
كه ذهنشان
كمتر آسيب
ديده است و
روشنتر فكر
ميكنند و
روانتر
مينويسند. شايد
علت آن باشد
كه آنها كمتر
از ديگرن
مذهبي بوده
اند و يا كمتر
از همه از
مكتب استاد
فيض برده اند. محمد
مدد پور،
داريوش
شايگان، و رضا داوري بيشتر
از ديگران از
استاد بهره برده
اند.
بي
توجهي تاريخي
جهان اسلام به
علوم و فلسفه
مديون غزالي
است. نقد و نفي
او از فلسفه
يوناني و عقل
انساني موجب
ركود و وقفه
انديشه در
جهان اسلام شد.
اگر روند
پيدايش
ابوريحان ها،
رازيها، ابن سيناها،
و ناصرخسروها
ادامه يافته
بود، ما اكنون
خود غرب بوديم.
نسخه اي كه
فرديد
مينويسد نسخه
اي تكرار شده
است كه هيچ
دردي را در
تاريخ انديشه
اين مرز و بوم
درمان نكرد و
نخواهد كرد. خط
نهائي تفكر
غزالي از نظر
ديني و علمي
به ملامحمد
باقر مجلسي و
از نظر سياسي
به حكومت شاه
سلطان حسين
پايان يافت. خط
نهائي تفكر
فرديد نيز از
نظر علمي، فلسفي،
و ديني به
امثال آيت
الله مصباح
يزدي و از نظر
سياسي به
انصار حزب
الله و احمدي
نژاد منتهي شد.
فرديد به حكمت
عقلي عاري از
حكمت نقلي و
شرعي به شدت
انتقاد داشته
و آن را بي
فايده و ادامه
همان حكمت
يوناني
ميدانست. در
نظر او شريعت
و عرفان اصل
بود كه آن هم بايد
با عمل و تعهد
سياسي و
ايدئولوژيك
همگام و همسان
باشد. شاگردانش
هم عموما
گرايشهاي
ديني داشتند و
در برابر
پيشرفت علميــ
فني غرب خود
را باخته و تحقير
شده ميديدند. غرب
زدگي فرديد
همان خردزدگي
است و فرديد و
گروه او
شريعتمداراني
هستند كه به
نفي خردورزي و
خردگرائي
برخاسته اند. ضديت
فرديد با منطق
چنان است كه
ميگويد: “در
منطق انسان هر
باطلي را حق
نشان ميدهد و
اثبات ميكند” (ص١٨۴).
مدد پور هم به
خوبي به موضوع
اشاره دارد: “اصلا
ايشان دشمن
برهان بود، و
برهان حقيقي
را به استشهاد
مولوي برهان
جان ميدانست”.(٢٢).
فرديد
را نميتوان
زبان شناس
دانست، چون
نظرات او در
باره ريشه
شناسي بر
مبناي
دستاوردهاي پيشين
نيست و خودش
هم شيوه و روش
جديدي را نشان
نداده است. او
را عارف وحكيم
نيز نميتواند
خواند چون
متشرع نبود. فيلسوف
هم نبود، زيرا
فيلسوف به
فلسفه هستي و جايگاه
انسان در جهان
ميانديشد و
ديدگاهش را
عرضه ميكند در
حالي كه فرديد
به قضاوت حق
ميپرداخت و
اين كه چه كسي
بر راه راست
است و چه كسي
بر اين راه
نيست. او ادعا
داشت كه راه
راست دين و
سياست را
ميشناسد و با
فلسفه سياسي
خويش نيز راه
مجازات
ناصوابان را
نشان ميداد. شايد
بتوان گفت او
يك نظريه
پرداز يا
شريعتمدار
انقلابي مسلمان
بود. اما به
اعتبار اين كه
فلسفه درس
ميداد و در لباس
فلسفي افكارش
را بيان ميكرد
و به اعتبار
شاگردانش اگر
بتوان او را
فيلسوف ناميد
ميتوان گفت كه
او فيلسوف حزب
الله بود.
البته
نميتوان
تاثير جو
سياسي و فكري
دوراني را كه
فرديديون
ميزيستند بر
آنها ناديده
گرفت. در
زماني كه
جامعه شهري
ايران با بافت
روستائي
ميرفت تا با
پولهاي نفتي
كاريكاتوري
از شهرهاي
غربي شود و اجتماع
ايران
با فرهنگ
غربي بيشتر
آشنا ميشد. حاصل
آن
آسانتر شدن
سفرهاي عمومي
به كشورهاي
غربي، ديدن و
تماس با غرب،
كه براي
بسياري تا يك
دهه پيش از آن
خواب و خيال
بود، سرازير
شدن كالاهاي
علمي، فني، و
فرهنگي غرب به
ايران و جبهه
گيري بسياري
از ايرانيان
چه ملي و چه
مذهبي در
برابر
اين هجوم
سياسي، فرهنگي
و اقتصادي
ايران بود. درهيچ
يك از
دورانهاي
تاريخي اخير
غول غرب اين چنين
در اين سرزمين
حضور محسوس
خود را نشان
نداده بود. بسياري
از اين
روشنفكران
خود را در
برابر اين هجوم
تحقير شده
ميديدند و
ميخواستند
ديواري بين
خود و آنها
بكشند. بدين
سان ناچار
بودند به
تئوري پردازي
دست بزنند. غرب
و شرق، بازگشت
به خود، و
توجه به آنچه
خود داريم همه
محصول فلسفي
همين
زمانهاست. فرديد و
شاگردانش در
زماني به
تئوري خود
رسيدند كه
دلارهاي نفتي
ميخواست تا يك
كشور روستائي
را يك شبه به
يك كشور اروپائي
تبديل كند، با
همه عوارض آن
و بدون منافع
آن.
اين
روشنفكران
ايراني كه در
كودكي خود با
درشكه سفر
ميكردند، در
جواني خود
اتومبيل را
ديدند و در
ميانسالي خود
هواپيما را. آنها
اتوموبيل را
ديدند و شلوغي
خيابانها را و
عوارض
اتومبيل زدگي
را با ماشين
زدگي اشتباه
گرفتند و به
نفي همه
دستاورهائي
كه آنها را
مختص غرب
ميدانستند
پرداختند. آنان
چنان خود را
باخته بودند و
چنان خود را تحقيرشده
يافتند كه هيچ
گاه
نتوانستند
نقش تاريخي
گذشته خود را
به درستي
دريابند. سير
حركت علم و
فلسفه و
تكنولوژي در
جوامع انساني
همانند همان
دونده مشعل به
دست المپيك
است كه مشعل
علم را بايد
به مشعل دان
معبد علم
برساند. او با
مشعل ميدود و
پس از مدتي آن
را به مشعلدار
ديگري
ميسپارد و اين
فرآيند
همچنان ادامه
مييابد تا آتش
به آتشدان
معبد برسد. همه
دوندگان در
رساندن اين
مشعل دانائي
به معبد علم
سهم هائي
متفاوتي
دارند چون
هركدام
سرعتهاي متفاوت
و فواصل متفاوتي
را ميپيمايند.
آنها
نتوانستند
دريابند كه
فرهنگ و تمدن
غرب برآيند
همه تمدنهاي
بشري است.
بيشتر
هم سخنان و
تاثير
پذيرفتگان از
فرديد افرادي
بودند كه درد
دين داشتند، و
يا آدمهاي مذهبي
بودند، و يا
مذهب را چاره
مقابله با غول
غرب
ميدانستند و
به آن پناه
بردند، از آل
احمد تا داوري
اردكاني. در
همين دوران
است كه بسياري
از روشنفكران
جهان سوم
مانند امه سزر
و فرانتس
فانون كه از
تجربه شوروي و
حكومت هاي
سوسياليستي
وابسته به آن
دلسرد شده
بودند باز گشت
به فرهنگ خويش
و شرق را مطرح
كردند. ترجمه
آثار آنها در
ايران با
استقبال
روبرو شد و
بسياري از
روشنفكران به
تكرار حرفهاي
آنان
پرداختند. آنها
غرب را همچون
يك موجود يك
پارچه
ميديدند كه
براي مبارزه و
تسلط بر جوامع
ديگر و اسلامي
به اين همه
اختراعات و
اكتشافات دست
ميزند. آنها
اسلام را در
برابر هجوم
مسيحيت
ميديدند، همان
طور كه صلاح
الدين ايوبي
ديد و
ميخواستند همانند
او با غولهاي
فكري غرب در
بيافتند، اما
سلاح و سرمايه
معنوي صلاح
الدين را
نداشتند.
با
همه اين
انتقاد ها يك
نكته را نبايد
فراموش كرد كه
فرديد تنها
كسي است كه
حرفهاي تازه
اي ميزد كه تا
پيش از او كسي
نزده بود. او
به غرب ستيزي
يك بنيان
فلسفي داد. از
ملاصدرا
تاكنون هيچ يك
از فلاسفه و
متفكران
ايراني حرف
تازه اي
نداشتند و به
تكرار و تقليد
از گذشتگان
خرسند بودند. او
اصطلاحات
تازه اي را
ساخت و مفاهيم
تازه اي را
ارائه كرد گو
اين كه همه
اينها بيشتر
ادبيات بود و
سياست.
مرز
ميان علوم
اجتماعي،
انساني و
فلسفه با مهمل
گوئي بسيار
باريك است. بدين
علت به راحتي
ميتوان آنها
را به جاي
فلسفه ارائه
داد. پست مدرنيست
ها با اين
موضوع آشنا
هستند و به
خوبي از آن
استفاده
ميكنند. در
حالي كه مرز
ميان
دانشورزي (science) و مهمل
گوئي بسيار پهن
و گسترده است
و به راحتي
نميتوان اين
مرز بندي را
مغشوش كرد (مگر
در موارد
تئوريهائي كه
در مرز دانش و
بيدانشي است،
مانند آخرين
تئوريهاي
فيزيك و يا
زيست شناسي كه
هنوز درحال
بررسي است و
اثبات نشده
است). دليل آن
هم اين است كه
در اين حالت
يك مدرك تجربي
لازم است تا
درست و نادرست
بودن آن را
مشخص ميكند. نويسنده
در اوايل
انقلاب كه
مخترعين و
مكتشفين به يك
باره زياد شده
بودند به علت
مسئوليتي كه داشت
افتخار
آشنائي با
كساني را داشت
كه مدعي ابداع
و كشف و
اختراع جديدي
بودند. از
همان ابتدا
بسيار ساده
بود كه ادعاي
آنها را آزمايش
كرد. يك آزمون
ساده بود و آن
اين كه “نشان
بده”. هروقت كه
از آنها
خواسته ميشد
كه
تئوري،اختراع، ويا كشف
خود را نشان
بدهند و بگويند
كه چه گونه
است و چه گونه
كار ميكند و
بر چه اصولي
بنا شده است
همگي
درميماندند. صرف
نظر از اين كه
بعضي از آنها
شياد، نادان و
در اشتباه
بودند،
بعضيها هم
دچار
بيماريهاي
رواني بودند. نكته
جالب اين بود
كه عده اي از
اين افراد توسط
مقامات
دانشگاهي
پشتيباني
ميشدند. متاسفانه
وضع در علوم
اجتماعي و
انساني و فلسفه
و ديگر
معرفتهاي غير
تجربي اين طور
نيست و به
همين جهت ياوه
گوئي و مبهم
گوئي و بيهده
گوئي را به
راحتي به
عنوان فلسفه
عرضه كرد. تجزيه
و تحليل متن
ديدار فرهي نشان ميدهد
كه گوينده
مردي عصبي،
دچار روان
پريشي (paranoia) و
احتمالا
اسكيزوفرني
است. حالات
هسيتريكي كه
به فرديد دست
ميداده است نشان
از همين است. شاگردان
او نيز كم و
بيش تشابه شخصيتي
با او داشته
اند كه به او
جلب شده اند. با
رجوع به آثار
و مصاحبه هاي
شاگردان او
ميتوان اين
خصلت
تشابه شاگرد
به استاد را به
آساني دريافت (٢٣).
در تاريخ ما
بسيار بوده
اند كساني كه
بيماري روانيشان
به موقع تشخيص
داده نشد و در
عوض هذيان های
آنها به جدّ
گرفته شد. فرديد
از آنجمله بود.
May
2006
منابع
_____________________________________________________________
*ديدار
فرهي و فتوحات
آخرالزمان. ناشر:
موسسه فرهنگي
پژوهشي چاپ و
نشر نظرچاپ
نخست تهران ١٣٨١،
به كوشش محمد
مدد پور. به
اضافه مقاله “حكمت
انسي و علم
الاسماء
تاريخي تفصيل
بعد از اجمال”. ۵۶٢
صفحه، بها ٣٩۵٠٠
ريال.
١ــ غرب
زدگي، جلال آل
احمد،
انتشارات
رواق، چاپ دوم
صفحه ١۶.
٢ــ هويت
انديشان و
ميراث فكري
احمد فرديد،
محمد منصور
هاشمي،
انتشارات
كوير، چاپ
دوم، تهران ١٣٨۴.
٣ــ دو
يادداشت،
داريوش
آشوري، نگاه
نو، مهر، آبان
١٣٧٣.
۴ــ منبع
شماره ٢ صفحه ٢۶٣.
۵ــ بعضي
از اين نقدها
را ميتوانيد
در دو جايگاه
زير بخوانيد:
www.nilgoon.org
http://bijanـhekmatgoo.persianblog.com/
۶ــ منبع
شماره ٢، صفحه
٧١
٧ــ تفكر
غريب است،
يوسفعلي
ميرشكاك،
همشهري، ٢٧
شهريور ١٣٨٣
٨ــ منبع
شماره ٢
صفحه ۴٨
٩ــ زير
آسمانهاي
جهان، گفت و
گوي داريوش
شايگان با
رامين
جهانبگلو،
ترجمه نازي
عظيما، نشر و
پژوهش فرزان
روز، چاپ سوم،
تهران ١٣٧۶، صفحه ٧٨.
١٠ــ در
خشت خام،
گفتگو با
احسان نراقي،
سيد ابراهيم
نبوي،
انتشارات
جامعه
ايرانيان،
چاپ پنجم،
تهران١٣٨١،
صفحه ١١١ .
١١ــ به
جايگاه زير
رجوع كنيد:
http://www.ahmadfardid.com/
١٢ــ نگاهي
دوباره به
مبادي حكمت
انسي، سيد
عباس معارف،
انتشارات
رايزن، چاپ
اول ١٣٨٠،صفحه
٢٩١.
١٣ــ من
مسلك ديگري
دارم، مصاحبه
مژگان
ايلانلو، روزنامه
شرق، ١٧
فروردين ١٣٨۴.
١۴ــ براي
ماركسسيم
زدگي سروش به
اين كتاب رجوع
كنيد: خزعبلات
عصر جديد، (شبه
علم و ضد علم
در دوران پست
مدرن)، رضا
صابري، شركت
كتاب جهان،
واشنگتن ديسي ١٣٨١.
١۵ــ منبع
شماره ٧.
١۶ــ منبع
شماره ١٣.
١٧ــ منبع
شماره ١٠
صفحه ١١٣
ــ ١١۴.
١٨ــ جريان
مصباح يعني
فاشيسم،
مصاحبه مريم
كاشاني با
عبدالكريم
سروش،
روزنامه روز،
سه شنبه ٨
فروردين ١٣٨۵.
نشاني جايگاه:
http://www.roozonline.com/08interview/013779.shtml
١٩ــ بحث
بر سر نقش
فرديد و
پيروان او در
فضاي فكري و
سياسي امروز
ايران، بخش
فارسي راديو
آلمان. نشاني
جايگاه:
http://www.edwـ world.de/persian/dialog/1170377.html
٢٠ــ منبع
شماره ٩ صفحه ٧٧.
٢١ــ دائره
المعارف ستون
پنجم، سيد
ابراهيم نبوي،
انتشارات
جامعه
ايرانيان،
چاپ دوم
تهران، ١٣٧٩،
صفحه ١٩.
٢٢ــ منبع
شماره ١٣.
٢٣ــ به
منبع شماره ۵
و ١٣ رجوع
كنيد.
|