نيلگون ۲۷ براي راديو زمانه

۹ فوريه ۲۰۰۷

 

 

روشنفکر حوزهء عمومي کيست؟

نوشتة عبدی کلانتری

 

 

براي تحقق دموکراسي در يک کشور و گسترش آن، مشارکت آزاد شهروندان در بحث هايي که به سرنوشت آنها مربوط مي شود الزامي است. اصطلاح «حوزهء عمومي» اشاره به الگوئي دارد که در جوامع اروپائي از قرن هفدهم ميلادي ، يعني حدود چهارصد سال پيش، شکل گرفت.  در شهرها، در اماکني چون کافه ها و کلوپ ها، شهرونداني که به طور غالب به طبقات متوسط و باسواد تعلق داشتند جمع مي شدند و درباره مسايل اجتماعي و سياسي روز آزادانه به گفتگو مي پرداختند، سپس همان بحث ها را در روزنامه ها و مطبوعات پي گيري مي کردند.

PDF for Print
Font Download
Install font

حوزهء عمومي در جامعهء سرمايه داري هميشه در معرض سوء استفادهء ثروت و قدرت است. ثروت و قدرت با تحريف حقيقت به نفع خود، به امکان آگاهي شهروندان و بحث و مناظرهء عقلاني و سالم  آسيب مي زنند. ثروت و قدرت تلاش مي کنند تا امکان انتقاد عقلي را از مردم سلب کنند. آنها با کنترل رسانه ها و کانالهاي ارتباط گيري و با تبليغات، سعي در جهت دادن به افکار عمومي به نفع خود دارند. آنها افکار عمومي را مطيع و شهروندان را همرنگ و دنباله رو مي خواهند.

 

بندها و فشارهاي اقتصادي از يکسو و دخالت هاي عوامل دولت از سوي ديگر، هميشه امکان گفتگو، انتقاد،  و تفاهم متقابل ميان شهروندان را دچار مشکل مي کند. سلامت يک جمهوري (ريپابليک) هميشه به دخالت سالم و کنترل نشدهء افکار عمومي مردم (پابليک) بستگي دارد.

 

آن بخش از روشنفکران و نويسندگاني که براي سلامت حوزهء عمومي و ادامهء بحث و فحص آزاد عقلاني در آن تلاش مي کنند،  به نام «روشنفکر حوزهء عمومي» شناخته مي شوند. در برنامهء اين هفته مي خواهيم بدانيم آيا در ايران هم چنين قشري از روشنفکران وجود دارد يا بايد براي شکل گيري روشنفکر حوزهء عمومي شرايط خاصي مهيا باشد.

 

حوزهء عمومي در جامعهء مدرن

گذار بزرگ از نظام دولت مطلقه («آبسالوتيست ستِيت»)و فيوداليسم ، به جامعهء بورژوايي در اروپا فرهنگ را ساده و غير اشرافي کرد. رُمان، ژانر غالب اين دوران شد که زبان حماسي را ساده کرده و به جاي پهلوانان،  افراد عادي را در زندگي هاي معمولي و روزمره ترسيم مي کند. زبان ساده شد. فرهنگ همگاني شد. روزنامه، سالن و قهوه خانه؛ پاورقي، رمان دو پولي و تصنيف روز؛ تئاتر و بعدها سينما، پورنوگرافي و حزب سياسي، شدند عناصر پهنهء همگاني فرهنگ. نافرهيختگان و عوامي از اروپا، به کشتي نشستند و به «سرزمين جديد» آمدند و به تدريج بزرگترين دموکراسي تاريخ را (حذف آقا بالاسر، دولت ، خودگردانيِ سودورزانهء مردم عادي ) پايه ريختند. «پراگماتيسم» زبان فلسفي اين تمدن (آمريکا) شد.

 

در ايران پس از مشروطيت «استارت» اين جريان زده شد اما بعد همه چيز به هرز رفت. برخلاف آريستوکراسيِ بافرهنگ اروپا و کليساي مسيحيِ حامي فرهنگ و هنر، اشرافيتِ زمين دارِ ما بي فرهنگ و خرافي بود. قاجاريان تبلور بارز اين واپس ماندگي فرهنگي بودند. پس از مشروطيت، شاه و قلدرها برگشتند. نهادهاي طبقهء متوسط (نهادهاي بورژوايي) را نه با مشارکت مردم بلکه از بالا مستقر کردند. جلوي فرهنگ خودجوش و زندهء بورژوايي را گرفتند و در عوض افتخارات باستاني را زنده کردند. روزنامه هاي آزاد را بستند و فرهنگ چاپلوسي را جانشين انتقاد دلسوزانه کردند. نهادهاي آموزش عالي به سازمانهاي بوروکراتيکي تبديل شدند که زير نظارت پليس امنيتي بود. سانسور بر سينما و تئاتر و ساير توليدات فرهنگي حاکم شد. قشرمتوسط کتابخوان و فرهنگ دوست و مطلع از جهان ، شکل نگرفت. تيراژ کتاب پايين ماند. رمان نويسي حرفه اي و نقد ادبي و فرهنگي ريشه ندواند. ژورناليسم حرفه اي و فرهنگ روزنامه خواني و مشارکت در بحث هاي حوزهء عمومي رواج نيافت.

 

در کشور ما فقر فرهنگي و بنيهء نحيف طبقهء متوسط شهري به معني نفوذ فرهنگ بازاري و فرهنگ عوام گرا در ميان اقشار سنتي بود. فقر آموزش و فرهنگ مدرن، اقشار سنتي و افکار عمومي را سرانجام منقاد قشري کرد که از مشروطيت به اين سو همواره رقيب روشنفکران متجدد محسوب مي شد، قشري که به نيابت از سوي بورژوازي بافرهنگ،  وظيفهء تأسيس جمهوري را به عهده گرفت. عامي گرائي و جهالت ، وجه غالبِ حوزهء عمومي و فرهنگ رسانه اي در رُبع قرن اخير شد. «خاموشي روشنفکري و روشنگري» ويژگي اصلي فرهنگ اين دوران محسوب مي شود.

 

 

مشخصات روشنفکر حوزهء عمومي

مي توان براي روشنفکر حوزهء عمومي سه ويژگي اصلي برشمرد:

 

۱- او به هر موضوعي که بپردازد، هرچه را تأئيد کند، يا برعکس نپذيرد و به پرسش بگيرد، در نهايت اين کار را از ديد خود براي رفاه مردم، براي جامعهء نيک ، براي رفع اشتباهها و براي عدالت مي کند. پس او با نظام ارزش هاي اخلاقي، با هنجارهاي فرهنگي و رفتاري، با قدرت و سياست سر و کار دارد. همين جنبهء عام ارزشي ـ اخلاقي ـ سياسي او را متمايز مي کند از متخصصان، مشاوران، برنامه ريزان و کساني که حوزهء تخصصي شان بر ملاحظات هنجاري و سياسي ارجحيت دارد و ابزار کارشان هم به ضرورت قلم، زبان، چاپ و نشر نيست.

 

۲- او نفوذ کلام دارد. حرف او در بازار عقايد گوش شنوا و خريدار دارد. رسانه هاي همگاني ديدگاههاي او را منعکس مي کنند و به بحث مي گذارند. نوشته ها و کتابهايش با تيراژ بالا منتشر مي شوند. در مواردي کارگزاران ، ديدگاهاي او را در عمل پياده مي کنند: در اقتصاد يا سياست، در آموزش و پرورش يا شهرسازي و غيره.

 

۳- هرکسي با هرتخصصي ، هرميزان تحصيلات آکادميک يا هر شغل و حرفه اي مي تواند به طور موقت يا دايم در اين مقام قرار بگيرد، اگر ويژگي ها ۱ و ۲ را داشته باشد.

 

نمونه هائي از روشنفکر حوزهء عمومي در يک کشور دموکراتيک

اين امکان وجود دارد که کسي که سالها به کاري و تخصصي پرداخته، خارج از اين حيطهء تخصصي، زبان وقلم را به کار بگيرد و در حوزهء عمومي به مسايلي بپردازد که به ارزش ها و هنجارهاي زندگي جمعي مردم مربوط مي شود؛ مانند مسألهء نژادپرستي در آمريکا، جنگ در سرزميني بيگانه، حقوق کودکان ، و حقوق حيوانات، آلودگي محيط زيست، بهداشت عمومي و غيره؛ به نحوي که مردم متوجه شوند اين حرف ها مي تواند در زندگي آنها تأثير بگذارد و بهتر است به آن گوش بسپارند.

 

يک استاد زبان شناس در دانشگاه ام آي تي که در زمينهء تخصصي اش بانفوذ بوده ،  تنها زماني به روشنفکر حوزهء عمومي تبديل مي شود که در مورد جنگ ويتنام صداي اعتراضش را بلند مي کند و سپس به افشاي نقش سازشکارانهء رسانه هاي همگاني مي پردازد. نام او نوآم چامسکي است. جزوهء کوچک او «يازده سپتامبر» (9/11) با تيراژ صدها هزار نسخه ، ماهها در صدر پرفروش ترين نوشته ها در بارهء کشتار يازده سپتامبر بود.

 

يک استاد ادبيات تطبيقي در دانشگاه کلمبيا که تخصصش ادبيات انگليسي سده هاي هجده و نوزده ميلادي است تنها زماني به روشنفکر حوزهء عمومي تبديل مي شود که کتاب مهمي مي نويسد  به نام «شرق شناسي». اين کتاب که طي بيست و پنج سال گذشته جمع تيراژ آن از صدهزار هم فراتر مي رود، باني رشتهء مطالعاتي جديدي به نام رشتهء «تحقيقات پسااستعماري» در دانشگاهاي آمريکا مي شود و اثر آن به رشته هاي تحقيقي ديگر نيز سرايت مي کند، مثل مطالعات خاور ميانه اي و مطالعات نژادي در کتابهاي اثر گذار نويسندگان ديگري (نظير «آتناي سياه»). نام اين روشنفکر ادوارد سعيد است.

 

(براي نمونه هاي بيشتر به ضميمه ۳ در پايين رجوع کنيد.)

 

زبان روشنفکر حوزهء عمومي

در رشته هاي دانشگاهي (آکادميک) ، کار روشنفکرانه فعاليتي تخصصي است. هر رشته حوزهء تخصصي خود را دارد همراه با زبان و دستگاه مفهومي خاص آن رشته. فلسفه، جامعه شناسي، ادبيات؛ اقتصاد، تاريخ، و علوم سياسي از جملهء اين رشته هاي تخصصي هستند. اما حوزهء عمومي ارتباط همگاني، حوزه اي آکادميک و تخصصي نيست. از همين رو زبان آن نيز نمي تواند تخصصي باشد. هدف روشنفکر حوزهء عمومي نقد فرهنگ و سياست در جهت اصلاحات دموکراتيک و عدالت است.

 

در نتيجه ، زباني که روشنفکر حوزهء عمومي به کار مي گيرد با زبانهاي تخصصي رشته هاي دانشگاهي و همينطور با زبان فني فلسفه متفاوت است. هرچند روشنفکر حوزهء عمومي نيز به ضرورت بايد با  نظريه هاي اجتماعي آشنا باشد ــ و بهتر آنکه آموزش سيستماتيک دانشگاهي هم ديده باشد ــ زباني که در حوزهء عمومي به کار مي گيرد بايد به بهترين وجه با بيشترين تعداد مخاطب ارتباط برقرار کند. آيا عادات نوشتن با بندهاي پيچ در پيچ ادبي ، انشانويسي رايج و عرفان زدگي بيمارگونه اي که گريبانگير زبان فارسي است ، اجازهء اين کار را خواهد داد؟

 

 

 

ضميمهء ۱

زبان در حوزهء عمومي

محمدرضا نيکفر

 

من به فارسي مي‌نويسم ولي با اين زبان مشکل دارم. زبان رايج زبان بنده‌پرور، توسري‌خورده، عرفان‌زده، دينخو، شعرناک، کم‌حوصله، ولنگ‌وواز و شلخته‌اي است. من زباني مي‌خواهم سکولار، فاخر، سربلند و دقت‌پذير. زبان رايج هنوز زبان يک «پابليک» مُدرن نيست و من نمي‌توانم در آن نقش يک "پابليک اينتلکتوآل" را بازي کنم. نوشتن به زبان توده خطرناک است. تو بايد استدلالت را ساده کني و اما و اگرها را برداري و بدين منظور بايد سخت به خودت اطمينان داشته باشي. من اما اين اطمينان را ندارم و نمي‌خواهم داشته باشم. من بدان فکر نمي‌کنم که براي که مي‌نويسم. در انتخاب سبک و واژگان هيچ عمدي ندارم و مخاطب خاصي را در نظر نمي‌گيرم. عده‌اي اين هنر را دارند که هم درست و سالم بنويسند و هم ساده. من ندارم. من ميان ادبيات و فلسفه مرز مي‌کشم و اين دو را دو چيز متفاوت مي‌دانم. فلسفه را تفکر مفهومي دقيق و استدلالي مي‌دانم و از اين رو از سخنوري اديبانه مي‌پرهيزم. نوشتن براي من يعني شکافتن و ترکيب کردن و استدلال کردن. مخاطبانم کساني اند که با استدلال من همراهي کنند يا مستدلانه در مقابل آن بايستند.

 

ضميمهء ۲

زبان در حوزهء عمومي

داريوش آشوري

 

من هم با ديدگاهِ آقاي نيكفر در مورد زبان همداستان ام. ما هنوز يك زبان انتلكتوئل براي اهلِ فن در ميانِ خودمان پيدا نكرده ايم تا بكوشيم آن را ساده كنيم و به ميانِ عامه ببريم. زبانِ روشنفکرانه ي ما تازه ـ تازه دارد به زبان مفهوم‌هاي علمي و فلسفي آشنا مي شود و هنوز كشاكشِ سليقه ها و گرايش‌هايِ گوناگونِ زباني نتوانسته است به تعادلي برسد. ما هنوز بايد بسياري مسائل زباني را ميان خودمان حل و فصل كنيم. ما هنوز آن زبانِ «مشكل» براي اهل فن را چنان كه بايد نساخته ايم و نپرداخته ايم تا بخواهيم ‌آن را ساده كنيم. اگر ريچارد رورتي مي تواند به زبانِ «ساده» بنويسد براي آن است كه او هم اكنون با زبانِ بسيار پرورده اي سرـ وـ كار دارد كه گذشته از تمامي توانايي‌ها و دقت‌ها و مايه‌وري‌هايش در تمامِ سطوح، بسياري از مفاهيمي كه ما هنوز براي آنها معادل‌هايِ دقيقِ جاافتاده نداريم، به سادگي از زبانِ اهلِ فن به زبانِ همگاني سرريز كرده و جزو زبانِ همگاني شده است. مشكلِ ما، چنان كه گفتم، اين است كه ما هنوز زبانِ «مشكل» را نداريم تا ساده اش كنيم . آنچه داريم همان است كه نيكفر با باريك‌بينيِ درخشان‌اش به خوبي توصيف كرده است.

 

 

ضميمه ۳

فيلسوفان دانشگاهي در نقش روشنفکر حوزهء عمومي ـ نمونهء آمريکا

عبدی کلانتری

 

يک فيلسوف مهاجر ناشناس آلماني که ترجمه نوشته هايش در زمينهء تئوري انتقادي براي خوانندهء آمريکايي بسيار ثقيل و دشوار است مي تواند کتابي به انگليسي ساده بنويسد و به يکباره چنان نفوذ کلام پيدا کند و بر سر زبانها و روي جلد مجلات هفتگي برود که وقتي ، در اواخر دههء شصت، با آن موي سفيد و قامت شکسته براي صحبت پا به صحن دانشگاه مي گذارد، هزاران دانشجو به احترام و ستايش مي ايستند و راه باز مي کنند تا او از ميان شان بگذرد. نام او هربرت مارکوزه است و کتاب ساده اش «انسان يک بعدي» نام دارد. شاگردان کلاسهاي فلسفهء او بعد ها در مطبوعات و جنبش هاي دموکراتيک آمريکا نقش مهمي بازي مي کنند (از جمله زني سياهپوست به نام آنجلا ديويس).

 

فيلسوف آلماني مهاجر به آمريکا، خانم هانا آرنت زماني تبديل به روشنفکر حوزهء عمومي مي شود که يک سلسله گزارش در مورد محاکمهء يکي از سران رژيم نازي ها  (محاکمهء آيشمن در اورشليم)،  در هفته نامهء نيويورکر به چاپ مي رساند و بحثي داغ را راجع به علل يهودي ستيزي در ميان جامعهء کتابخوان آمريکا دامن مي زند.

 

اگر فلسفه را در آمريکا فقط فلسفهء تحليلي و پساـ تحليلي بدانيم که بسيار تخصصي است (کواين، ديويدسون، پاتـنام و بسياري ديگر) کار آنها به حوزه هاي اجتماعي مربوط نمي شود.  اما بحث هاي فلسفي در آمريکا، پيش و پس از جنگ جهاني دوم، حوزه هاي وسيع تري را در بر مي گيرد. از امرسون گرفته تا ويليام جيمز و جان دويي تا امروز اين بحث ها هم در حيطهء آکادميک مطرح بوده و هم در نشريات روشنفکري غير تخصصي. براي مثال کساني چون نلسون گودمن، سيدني هوک، سي ال آر جيمز، والتر کافمن، ويليام بارِت، آرتور سي دانتو، مايکل والزر، ريچارد رورتي ، مارتا ناسبام، وکورنل وست که همه در دانشگاه تدريس فلسفه کرده و مي کنند، بيشتر از اين رو مطرح بوده اند که در نشرياتي چون پارتيزان ريويو، کامنتري، نيشن، ديسنت نوشته اند.

 

همهء آنها از فورم بياني مقاله («اسه ي») استفاده مي کنند که در اصل يک ژانر ادبي است و فورم آزاد دارد و اگرخوب نوشته شود خواندن را دلنشين مي کند. روي خطاب اين مقاله ها (مي دانيم هر نوشته آگاه يا نا آگاه يک مخاطب فرضي/«ايمپلايد ريدر» دارد) همقطارها يا متخصص ها نيستند بلکه مخاطبي است که همزمان دارد آموزش هم مي بيند. نويسنده شارح است و توضيحاتش گاه مثل معلمي است که مي آموزاند.

 

والتر کافمن در آمريکا نقش بسيار مهمي در آموزش و معرفي هگل و نيچه داشته است و کتاب قديمي او دربارهء نيچه هنوز هم تدريس مي شود. سيدني هوک که شاگرد دويي بود فلسفهء مارکسيستي را به روشنفکران آمريکايي شناساند. ويليام بارت همين کار را با اگزيستانسياليسم کرد. آرتور سي دانتو، که  هنوز در دانشگاه کلمبيا تدريس مي کند از مهمترين و پر خواننده ترين منتقدان و نظريه پردازان هنر (نقاشي) است که در هفته نامهء نيشن مي نويسد. دانتو از سنت فلسفهء تحليلي مي آيد و در کنار نوشته هاي فلسفي اش کتاب کوچک و پرفروشي هم راجع به نيچه دارد.

 

مايکل والزر فيلسوف سرشناسي است که دو کتابش در بارهء جنگ هاي عادلانه و سپهرهاي عدالت (در نقد تئوري عدالت جان رالز) همواره پرفروش بوده اند. او سردبير نشريهء سياسي سوسياليستي «ديسنت» است و در همين نشريه مقالاتش را در مورد مسايل سياسي به چاپ مي رساند. ريچارد رورتي ، معروف ترين فيلسوف معاصر آمريکائي،  هم از همکاران همين نشريه است که سلسله مقاله هايش را دربارهء جنبش چپ در آمريکا و مسايل سياسي در آن به چاپ رساند.

 

مارتا ناسبام که حوزهء تخصصي اش فلسفهء کلاسيک يوناني است، براي هفته نامهء نيوريپابليک و ضميمه هاي نيويورک تايمز مقاله و نقد کتاب مي نويسد (همهء کساني که نام بردم بطور جدي و دايم کتابهاي ديگران را در نشريات عمومي نقد و بررسي مي کنند). خانم مارتا ناسبام به تازگي در مورد حقوق و عدالت بين المللي در روزنامه ها نظر داده و مطلب نوشته است. کتابهاي او نيز پر فروشند.

 

کورنل وست که يک روشنفکر مسيحي سکولار و سياهپوست است ، زماني شاگرد رورتي بوده و در دانشگاهي معتبر هاروارد، کورنل، وپريينستون تدريس کرده، به معني کامل کلمه روشنفکر حوزهء عمومي است. نه تنها با هنرمندان و سياستمداران مهم سياهپوست رفت و آمد و مشاورت دارد بلکه چهار سال پيش نقش کوتاهي هم در يک فيلم تجاري هاليوودي (ماتريکس ـ بخش سوم) بازي کرد! کتاب او به نام «نژاد اهميت دارد» در قطع جيبي هميشه در ليست پرفروش ها بوده و چندصدهزار نسخهء آن به فروش رفته است. کتاب هاي ديگري در بارهء تاريخچهء پراگماتيسم دارد.

 

فيلسوف سرشناس ديگري که بايد از او نام برد چارلز تيلر (کانادايي) است.  کتاب بسيار مهم او «سرچشمه هاي خود» («سورسِ ز آو دِ سلف») به چاپ دهم رسيده، يعني از زمان چاپ اول در مجموع بالاي صد هزار. او از سنت هگلي چپ و «کموني تاريانيسم» مي آيد. از سالهاي شصت قرن پيش در سياست مونترآل و کبک بسيار فعال بوده و هنوز هم هست، احزاب سياسي و دولت کانادا بسيار با او مشورت مي کنند. نوشته هاي او زبان تخصصي (جارگون) ندارد. اما تخصص او ايده آليسم کلاسيک آلماني به ويژه هگل، رمانتي سيسم اروپايي، مارکس، فنومنولوژي، هايدگر و اگزيستانسياليسم فرانسوي است. کتاب «سرچشمه هاي خود» يکي از گيراترين و خواندني ترين منابع دربارهء تولّد شخصيت مدرن است.

 

 

 

 

روشنفکر حوزهء عمومي

در حاشيهء بحث نيلگون ـ ۱

 

 نوشتهء محمدرضا نيکفر

 

در ويژگي‌هايي كه عبدي كلانتري برشمرده است براي روشنفكر «حوزهء عمومی»  جاي مكان و زمان تاريخي خالي است. عاملهاي زمينه‌ي فرهنگي و دوره‌ي تاريخي را كه دخالت دهيم، پديده چنان متنوع مي‌شود كه سخت يا ناممكن مي‌گردد تعريف كردنش در يك يا چند جمله. مثلاً ايالات متحده را در نظر مي‌گيريم، روشنفكران دوره‌ي بنيانگذاري (دوره‌ي «فدراليستها») فرق دارند با دوره‌ي سازندگي. با جنگ داخلي ذهنيتها بسي دگرگون مي‌شود و نيز با ورود ايالات متحده به عرصه‌ي سياست بين‌المللي با جنگ اول. جنگ دوم خود سرفصلي مي‌شود و بعد جنگ ويتنام را داريم و جنبش دانشجويي را.

 

در اروپاي غربي از ديدگاه تبارشناختي دو نوع روشنفكر داريم: آلماني و فرانسوي. تبار آلماني‌ها جنبش ديني آزادي‌بخش (پروتستانتيسم) است، تبار فرانسوي‌ها انقلاب سياسي آزادي‌بخش (انقلاب كبير). كار بر روي اين دو سنخ از اين نظر جالب است كه دو عامل را برجسته مي‌سازد، دين و انقلاب سياسي را. در ايران نيز فضايي كه ترسيم مي‌كنيم تا جايگاه روشنفكر را بنمايانيم، دو پايه‌ي صورت‌ساز دارد: يكي دين است و ديگري انقلاب (انقلاب مشروطيت، جنبش ملي مصدقي، و انقلاب اسلامي).

 

در آلمان از آغاز جنبش لوتري پديده‌اي داريم به نام پروتستانتيسم فرهنگي كه چهره‌ي آغازين آن اراسموس روتردامي است. پروتستانتيسم فرهنگي از جنبش بنيادگراي دين ـ پيرايي چيزي مي‌سازد كه اينك ديانت مدرن ناميده مي‌شود و الهيات ليبرال پروتستاني بدان شناخته مي‌گردد. يك عامل مشوق نهضت سوادآموزي در آلمان و تأسيس دانشگاه، همين پروتستانتيسم فرهنگي بود؛ فلسفه‌ي آلماني، فيلولوژي آلماني و حتا فيزيك و شيمي آلماني از آن سر برآورد. پروتستانتيسم آلماني سوادآموزي كرد، استاد تربيت نمود، خطيب كليسايي پرورش داد و در جامعه احترام به متخصص و استاد را ايجاد كرد. در آلمان ولي روشنفكران سياسي برانگيزاننده‌ي مردم پا نگرفتند. در فرانسه‌ي كاتوليك بود كه چنين روشنفكراني سر برآوردند و در دوره‌هايي ميداندار شدند. تفاوت را در نبود حلقه‌اي واسط بين روشنفكر و مردم بايد ديد. اين حلقه‌ي واسط دموكراتيسم سياسي‌اي است ريشه‌دار در جامعه.

 

آلمان سرزمين ليبرالها نبوده است و تاكنون به نيروي خويش انقلاب موفقي را پيش نبرده. روشنفكران فقط دانشگاه را به‌عنوانِ پناهگاه داشته‌اند و فيلسوفان آلماني به قول ماركس در ذهن خود دست به انقلاب مي‌زدند، كاري كه فرانسويان بر روي زمين مي‌كردند. در آلمان بدبيني‌اي به توده وجود دارد كه در فرانسه وجود ندارد. آدورنو عمداً مشكل مي‌نوشت و دوست نداشت وجيه‌المله باشد. هابرماس به عنوان عالي‌ترين نمونه‌ي روشنفكر حوزهء عمومی (پهنه‌ي همگاني) اين جمله را بر زبان رانده كه مشهور است و بسي گوياست: من براي حوزهء عمومی مي‌نويسم، اما به درون اين پهنه نمي‌روم. از اين روست كه وي در تله‌ويزيون ظاهر نمي‌شود، در اجتماعهاي توده‌اي سخن نمي‌گويد و با نشريه‌هاي مردم‌پسند مصاحبه نمي‌كند. با وجود اين وي «فيلسوف جمهوري» است و شنيدم كه يوشکا فيشر وزير خارجهء وقت آلمان به مناسبتي با اين عنوان از او ياد مي‌کرد. نظر او درباره‌ي دستكاري ژنتيكي وجود انساني سخت بر كميسيون دولتي اخلاق مؤثر بوده و آلمان را از ورود فعال و آشكار و رسمي در اين عرصه باز داشته است.

 

ما نه آلمانيم نه فرانسه. پروتستانتيسم در آلمان احترام سنتي به كاهنان را از آنان برگرفت و بخشي از آنان را به استادان و آموزگاران و متخصصان داد. توده مردم ما از ميان متخصصان فقط به پزشكان احترام مي‌گذارند. شفايي كه قبلا از امام‌ و امام‌زاده مي‌طلبيدند حالا تا حدي از پزشك مي‌طلبند. شهرهايي با جمعيت ميليوني در آن كشور وجود دارند فاقد كتابفروشي. آخوندها در هر كاري دخالت مي‌كنند، هم كاهن‌اند، هم اقتصاددان، هم فيلسوف، هم جامعه‌شناس، هم روانشناس، و نيز مهندس و طراح و شهرساز. مردم هم تا حدي پذيرفته‌اند، چون بقال محله‌شان داروفروش نيز هست، دلال ازدواج هم هست، كار معاملات املاك را هم انجام مي‌دهد، عرق قاچاق هم مي‌فروشد، در كار انتقال ارز نيز دستي دارد و خودش يك بانك است، معلم اخلاق محله نيز هست و شبها پاسدار مي‌شود و گزمگي مي‌كند.

 

تقسيم كار اجتماعي مدرن پيش رفته است اما هنوز اثر لازم را بر فرهنگ به جا نگذاشته. روشنفكر بر زمينه‌ي يك تقسيم كار و پذيرش فرهنگي آن است كه مي‌تواند كاري را پيش برد. مي‌دانيم كه در گذشته آخوندها تجسم آگاهي بودند. در آستانه انقلاب مشروطيت روشنفكر سر برآورد و رقيب آخوند شد. پهنه‌ي همگاني‌اي شكل گرفت متفاوت با بارعام در دربار و در مجلس بزرگان و اجتماع مردم در مسجدها و تكيه‌ها. ملايان كينه‌ي باسوادان جديد را به دل گرفتند و سرانجام زهرشان را ريختند: در انقلاب اسلامي ۱۳۵۷. سكولاريزاسيون تا حدي پيش رفت دين اما غير سكولار ماند، يعني منتزع نشد از گيتيانگي و آخوندها همچنان مداخله‌گر ماندند و در همه جا دخالت كردند، مگر در جايي كه دولت دستشان را كوتاه كرد.

 

اين منتزع نشدن، طبعا به ضرر تفكر انتزاعي در ايران تمام شد، به ضرر كاري كه روشنفكر مي‌توانست پيش برد و در جريان آن به مردم انديشه‌ي پساديني و پسامابعدالطبيعي را بياموزد. رشد آلماني براي ما مؤثر نبود. رشد فرانسوي نيز به همينسان. شكست مشروطيت اين را نشان داد و به زانو در آمدن جنبش دهه‌ي ۱۳۲۰ در برابر يكي از مضحكترين كودتاهاي دنيا كه با اندكي شعور و اراده مي‌شد درهمش كوبيد. پس از آن روشنفكر چيزي را كه فراموش كرد (مي‌گويم فراموش كرد چون روشنفكران دوره مشروطيت تا حدي آن را داشتند) نمايندگي كردن همه ـ گونگي‌ِ يگانه‌اي بود كه همه ـ گاني را مخاطب مي‌گيرد داراي آگاهي سنجيده‌ي مدرن.

 

چند بعد عمده را در نظر گيريم: آزادي، عدالت، فرديت، جنسيت و سكسيت، زيبايي و هنر، دانش و فلسفه. اگر به حقانيت عصر جديد باور داشتيم و ارتباط عميق ميان اين بعدها را بر زمينه آگاهي مدرن درمي‌يافتيم، پاره پاره نمي‌شديم و به خاطر ائتلافها و ضرورتهاي سياسي خيلي چيزها را فدا نمي‌كرديم و بر آنها چشم نمي‌پوشيديم. اكثر ما عدالت‌طلب شديم با ديدي تركيب‌شده از مذهب و سوسياليسم جهان سومي تابع روس. اكنون ماجرا پيچيده‌تر شده است. در جريان جمهوري‌خواهي راديكالي كه بايد عزم آن را داشته باشد كه اسلام سياسي را خانه‌نشين كند، مي‌شود دوباره پرچم روشنفكري را برافراشت و حضور روشنفكر در حوزهء عمومی را تقويت كرد.

 

اما چندان نمي‌توان به آينده اميد داشت، به اين دليلها: فرهنگ ما با رفتن آخوندها نيز آلودگي خود را به مذهب از دست نمي‌دهد، در اين فرهنگ «ثواب داشتن» معيار است نه «صواب بودن». آخوندها متخصص ثواب هستند و ما متخصص صواب. زور آنها بر ما مي‌چربد حتا در آن هنگام كه صحنه‌ي سياست را ترك كنند. جاي خالي آنها را به روشنفكران نخواهند سپرد. جهاني شدن هم تأثيرات منفي‌اي به جا مي‌گذارد كه يكي از آنها تقويت عقل منفصل است و تضعيف روشنفكر «بومي».

 

 

روشنفکر حوزهء عمومي

در حاشيهء بحث نيلگون ـ ۲

 

 نوشتهء داريوش آشوری

 

به نظرِ من، در بحثِ روشنفكرِ حوزهء عمومی (سپهرِ همگاني) يك اشكالِ آغازين هست، و اين اشكال، بر اساسِ يك قياسِ نابجا، يا به قولِ قدما قياسِ مع الفارق، ناگزير بحث را به بيراهه ميكشد. و آن يكسان انگاشتنِ چيزي به نامِ روشنفكري در دنيايِ اروپايي و آمريكايي با چيزي به همين نام در دنياي ما ست. چنين يكسان انگاري اي ناگزير تماميِ زمينه يِ تاريخيِ قضيه و شرايطِ تكوينيِ پديده اي به نامِ روشنفكري را در دو سوي جهان به فراموشي مي سپارد. قياس ميانِ روشنفكرانِ فرانسوي و انگليسي و آلماني و امريكايي و نقش هاشان در توليدِ ايده ها و آثار در قلمروهايِ علمي و فلسفي و ادبي و هنري و نيز شيوه هاي ارتباط شان با سپهرِ همگاني بجا و منطقي ست، زيرا اينان پدران و پيشاهنگان مدرنيّت اند، از همه نظر، و پيشبرندگانِ آن، و از جمله پيشاهنگانِ پسامدرنيّت. اين نقشِ پيشاهنگي، به گمانِ من، براي شناختِ ماهيّتِ روشنفكري ـــ يا در مدلِ اصلي اش ”انتلكتواليسم“ ـــ اهميّتِ اساسي دارد. اين روشنفكريِ اروپايِ غربي و به ويژه سه كشورِ اصلي ـــ بريتانيا، فرانسه، آلمان، به ترتيبِ تاريخي ـــ است كه پيشتازِ و پديد آورنده يِ مفاهيمِ اساسيِ مدرنيّت است و جهان را در طولِ دو قرن به صورتِ انقلابي زيرـ وـ زبر كرده است. به همين دليل زبانهاشان سه زبانِ اصليِ مدرنيّت اند (و بسنجيد زبانِ ايشان و جايگاه اش را با زبانِ ما).

 

هر روشنفكريِ ديگري بيرون از اين پهنه يِ جغرافيايي و تاريخي عاريتي ست. اتازوني را البته ميتوانيم امتدادِ روشنفكري بريتانيايي بدانيم. و هست. ولي حتا در پهنه ي فضايِ پيرامونيِ كانونِ مدرنيّت، يعني در اسكانديناوي، اروپاي مركزي، حتا ايتاليا كه پيشتازِ رنسانس بوده است، اگر چه اين جا و آن جا به چهره هايِ برجسته ي علمي و گهگاه فيلسوفان و انديشه ورزانِ جالب برمي خوريم كه سهمي در پيشبردِ زمينه هايِ علمي يا انديشگي يا ادبي يا تكنولوژيك داشته اند، اما بر روي هم اين پهنه هاي پيراموني زايايي و شورمندي كانونِ مدرنيّت را نداشته اند و آن ”بسيجِ سراسري“ نيز، كه ارنست يونگر به مدرنيًت نسبت ميدهد، در آن جامعه ها ديده نميشود.

 

به هر حال، اينها زيرِ تأثيرِ پرتوافشانيهايِ آن كانون است كه جنب ـ وـ جوشي از خود نشان داده اند، اما نه يك ”بسيجِ سراسري“. هرچه از كانون و پيراگيرِ (environment) جغرافياييِ آن دورتر ميشويم، پرتوافشاني هاي كانوني كم نيروتر مي شوند و محيط هايِ دورتر و دوردست تر توانايي هايِ كم و كمتري در دريافت و شناخت و فهم  و جذبِ پرتوهايِ ايده هاي مدرن نشان ميدهند. ولي طبيعتِ جهانگيرِ مدرنيّت كه از نظرِ بسيجِ مادي در تكنولوژي مدرن و نظامِ سرمايه داري تجسم مييابد، بر روي زمين جايي را ناگشوده باقي نمي گذارد و به همراهِ جهانگشاييِ خود ايده هاي خود را ميپراكند و ديوارها و حصارهاي همه ي جهان هاي درـ خودـ فروبسته را ويران ميكند و آنها را به زانو درميآورد.

روشنفكريِ آسيايي، چه چيني، چه هندي، چه ايراني، فراورده يِ اين فروپاشيِ تاريخي ست. آن آميزه هاي شگفتِ ايده هاي مدرن با عناصرِ فرهنگي و فكري و شخصيتيِ جهان هاي غير غربي، يا ميتوانيم بگوييم ”شرقي“ در معنايي گسترده و ناگزير مبهم، پديد آورنده ي چيزي به عنوانِ روشنفكريِ در آن جهان هاست كه در روانِ خود دچارِ يك تنشِ بنيادي ميانِ عناصرِ عقليِ مدرن و احساسي و عاطفيِ جهانِ بوميِ خود است. عالي ترين نمونه ي آن انتليگنتسياي روسيه است (به نامِ اصليِ بومي اش بناميم اش) كه با انرژيِ عظيم و ارتودوكسيِ بلندپروازِ روح اش آن نقشِ شگفت و هولناكِ پيشتازانه را بازي كرد كه حاصل اش را ديديم.

 

روشنفكري ”شرقي“ نيزحاملِ ايده هاي مدرن و پيشاهنگ و پيشتاز است، اما برامده از دلِ ويرانه هايِ جهان هايِ شرقي ست و گرفتاري هاي رواني و ماديِ همه ي مردمِ ”خرابه نشين“ را دارد. بنا بر اين، روشنفكريِ ايراني را بايد با روشنفكريِ چيني و هندي و مصري و الجزايري سنجيد. اين روشنفكري هنوز در حوزهء عمومی يا ”سپهرِ همگاني“ِ ايدئولوژيك و سياسي ست، زيرا ”خانه خراب“ است. ما از بركتِ انقلابِ اسلامي امروز معنايِ اين خانه خرابي را بهتر از هر طايفه يِ روشنفكريِ همانندمان احساس ميكنيم. روشنفكريِ ما هنوز يك ”سپهرِ خصوصي“ ندارد كه در آن، در مقامِ يك قشرِ اجتماعي، در يك باهمستانِ فكري و فرهنگي، به زبانِ بوميِ خود دادـ وـ ستد علم و فكر و هنر كند. آن ياوه گوييهاي جماعت «روشنفکر» كه عبدي کلانتری هم در بيرون كشيدنشان استاد است، و كمتر كسي با يک بار خواندن ميفهمد كه ياوه است، از آن جاست كه در فارسی هنوز يك ”زبان“ روشنفكرانه در سطحِ عالي پديد نيامده كه بتواند هذيان و ياوه درايي و جلوه فروشيهاي ابلهانه ي روشنفكريِ آلامُد و جعفر خانِ از فرنگ آمده را رسوا كند.

 

 

تاريخيت حوزهء عمومي و روشنفکران آن

در حاشيه يِ بحث نيلگون دربارهء روشنفکر حوزهء عمومي ـ ۳

 

نوشتهء عبدی کلانتری

 

محمدرضا نيکفر به نکتهء درستي اشاره مي کند: اهميت مکان و زمان تاريخي در تعريف «حوزه عمومي» (سپهر همگاني). او مي نويسد: «عاملهاي زمينه‌ي فرهنگي و دوره‌ي تاريخي را كه دخالت دهيم، پديده چنان متنوع مي‌شود كه سخت يا ناممكن مي‌گردد تعريف كردنش در يك يا چند جمله.» مقايسه ميان تبار روشنفکران آلماني و روشنفکران فرانسوي روشنگر است. بايد تاريخيت اين پديده را هميشه در نظر بگيريم. شرايط ويژهء هرکشور به طور قطع بستري است براي رفتار روشنفکري خاص آن کشور. (تاريخيت = زمان مشخص + مکان مشخص)

 

براي نمونه، مي دانيم که در آمريکا جنبش کارگري و سوسياليستي پايه نگرفت و رشد نکرد؛ در نتيجه رفتار روشنفکران چپگرا، به ويژه پس از جنگ جهاني دوم، در قبال آموزه هاي مارکسيستي و اتحاد شوروي از استقلال بيشتري برخوردار بود. (من به کساني فکر مي کنم نظير سي رايت ميلز ، دوايت مک دانالد ، مري مک کارتي و حلقهء پارتيزان ريويو.) اين را مقايسه بکنيد با آنچه ريمون آرون در سال هزار و نهصد و شصت و پنج در مورد روشنفکران چپ فرانسوي مي نويسد: «ميان سالهاي چهل و پنج و پنجاه و شش ( تاريخ سخنراني خروشچف در کنگرهء بيستم حزب کمونيست روسيه) ...سارتر و مرلوپونتي، بي آنکه هرگز از ضديت با ضد-کمونيسم دست بردارند، و بي آنکه هرگز به حزب کمونيست بپيوندند، ميان چند موضع متفاوت در نوسان بودند. در سال چهل و هفت سارتر برآن شد که سازماني تشکيل بدهد که در طيف سياسي جايي ميان حزب کمونيست و احزاب بورژوا سوسياليست قرار مي گرفت، حزب کمونيست در اينجا بسته تر از آن بودکه به روشنفکرانِ مستقل ميدان بدهد و احزاب بورژوا نيز خواسته هاي انقلابي را برنمي آوردند. ناکامي پروژهء سارتر او را به حزب کمونيست نزديک تر کردکه او در سازمانهاي وابستهء آن نظير جنبش صلح به فعاليت پرداخت. مرلوپونتي با آنکه هرگز به حزبي نزديک نشد و فعال سياسي هم نبود اما در کتاب اومانيسم و ترور جنبش کمونيستي را واجد امتيازي تاريخي برشمرد. اوبعدها در کتاب ديگرش ماجراهاي ديالکتيک اين موضع را رد کرد و پس از جنگ کره به ارزيابي مجدد فلسفهء خودش روي آورد.» (از کتاب ريمون آرون : مارکسيسم و اگزيستانسياليسم)

 

محمدرضا نيکفر نتيجه مي گيرد که روشنفکران ايران نه به مدل آلماني شباهت دارند و نه به طور جدي راه فرانسوي ها را دنبال کردند. بررسي مقايسه اي محمدرضا نيکفر در بارهء جايگاه دين و روحانيان و تلاش هاي روشنفکران غيرديني پس از مشروطه غني و فکر برانگيز است. جا دارد بيشتر به آن بپردازيم. موضوع مقالهء بلند سکولاريسم او (در شرايط بومي ما) همين بررسي است.

 

با در نظر گرفتن نکته هاي داريوش آشوري و محمدرضا نيکفر،  شايد بتوانيم در بارهء وضع خاص ايران يک حکم کلي بدهيم: در مقايسه با اروپا و آمريکا، ما همانطور که «جامعهء مدني» نداشته ايم، حوزهء عمومي (سپهر همگاني) هم نداشته ايم، درنتيجه روشنفکر حوزهء عمومي هم نمي توانسته ايم داشته باشيم، زيرا ، در حقيقت و در اصل، ما «روشنفکري مُدرن» نداشته ايم (و نداريم).

 

خوب، اين يک تز سراسري و کلي است. با استثنا ها کاري نداريم. هرفرهنگي ، هر قدر هم راکد باشد، به هرحال زايندگي ها و پويايي هايي دارد و در گوشه ـ کنار هاش چهره هاي منفردِ خلاق را مي توان پيدا کرد. در فضاهاي بستهء سياسي نيز امکان آفرينندگي ها و ارتباط هاي فکري سازنده يکسره از ميان نمي رود. براي نمونه، مضمون اصلي بيشتر نوشته هاي آرامش دوستدار در سي سال گذشته همين بوده: بررسي همه جانبهء «دين خويي» فرهنگ ايراني و خصلت «نـينديـش» بودن آن قشري که توليد فرهنگ خواص را عهده دار بوده، از جمله، و به طور بارز، روشنفکريِ پسامشروطهء به اصطلاح سکولار. کسي که چنين تزي را پيش مي گذارد دست کم دو وظيفه در برابرش است: يک) تعريف مفاهيم، چيست آنچه که ما نداشته ايم و مي توانستيم داشته باشيم ، و دو) در يک بررسي تاريخي، نشان دادن و ثابت کردن اين تز در کوشش ها و تلاش هاي متقدمان و متأخران، ناکامي ها، کجروي ها، جرقه هاي خاموش شده و نيز دلايل جامعه شناختيِ آن. پس از اين دو گام، شايد هم پيشنهادها و راه چاره اي براي آينده.

 

نهفته در مفهوم روشنفکري دو ويژگي است که اگر آنها را برجسته و پررنگ کنيم با يکديگر در تضاد قرار مي گيرند و همين سرچشمهء ابهام در بحث هاي ماست که آيا روشنفکرِ حوزهء عمومي داشته ايم يا نداشته ايم.

 

يک) روشنفکر به عنوان متفکر اصيل، ناهمرنگ با عوام، کسي که بخشي از يک «گروه» نيست، دنباله رو نيست؛ جسور و نوآور و نوانديش است؛ غيرقالبي است و حتا، به رسم رمانتيسم نخستين در اروپا، داراي «ويژن» است («مي بيند» آنچه را که ديگران مشاهده نمي کنند)؛ از ميان ـ مايگي و «روزمرِگي» بيزار است و دشمن خدايان و بت ها و سنت ها. کسي مثل نيچه. (آرامش دوستدار مي نويسد: «زايش و پرورش نو يعني خود را آگاهانه و مدام از مادر پيراموني که هميشه برآن است ما رادر دامن گرمش اسير نگهدارد دور ساختن و در اين دوري از او به استقلال انديشه و رفتار رسيدن. در اين خودسازي دايمي ضد ارثي و ضد پيراموني، يعني ضد دينخويي و ضد روزمره گي ست که آدمي مي تواند روشنفکر شود.») آيا ما در ايران چنين موجودي داشته ايم، روشنفکر «ماندارين»؟

 

دو) روشنفکر به عنوان کسي که پيامي براي مردم دارد، مي خواهد روشنگر و مُصلِح و آموزش دهنده باشد و خير عام و عدالت و رفاه را پيش چشم دارد؛ بازهم در نسخهء رمانتيک اش پيشاهنگ و متعهد و خلقي است و اگر بخشي از يک جنبش نباشد، سخنگو يا همراه و همسفر جنبش هاي مردمي است ، با قدرت هاي حاکم در مي افتد، حرف اش را با عمل اش يکي مي کند، جهاني فکر مي کند و ارزش هاي او هم جهان گستر و معطوف به حقيقت و عدالت است. مثل اينتليگنسياي روسي يا نوم چامسکي در آمريکا. آيا ما در ايران چنين موجوداتي داشته ايم؟ خوب، گروهي اهل قلم چيزهايي مي نوشتند و به زندان مي رفتند، شکنجه مي شدند و جان شان را هم فدا مي کردند. به همين تعبير آقاي آشوري مي گويد: «فعاليت‌هاي نابِ فكري در حوزه‌ي تفكر علمي و فلسفي به عنوان كنشِ اصلي روشنفكرانه در ميانِ ما جايي نداشته است و شايد جز مشتي انگشت‌شمار را نتوان در شمار كساني گذاشت كه به‌راستي به اين گونه كارها مشغول بوده اند و آن‌ها هم در بهترين حالت جز انتقال دهندگانِ دست‌آوردهايِ دانشِ غربي به جهانِ ما نبوده اند. روشنفكرانِ ما تا كنون بيشتر در نقش‌‌ِ ايدئولوگ به ميدان آمده اند و مخاطبانشان را هم در «حوزه عمومي» (”سپهرِ همگاني“) جست ـ وـ جو مي‌كرده اند.»  پس ما ايدئولوگِ پوپوليست داشته ايم اما اينتلي گسنسيا (به معني روسي اش) نداشته ايم.

 

آيا اين دو الگو يا دو تيپ ايده آل را مي توان آميخت يا آشتي داد؟ در شرايط ايران وضع به چه صورت بايد باشد؟

 

 

 

توضيح بيشتر دربارهء دو تيپ روشنفکر

در پاسخ به يکی از خوانندگان سايت راديو زمانه

 

نوشتهء عبدی کلانتری

 

در توضيخ دو تيپ روشنفکري که من به طور مختصر در بالا نوشته ام مي توان بسيار نوشت. اما به طور خلاصه:

 

نوع اول) صفت «ماندارين» (Mandarin) که ريشه اش به امپراتوري چين و قشربندي نخبگان آن برمي گردد ، در اصطلاحات روشنفکري امروزي نزديک است به همان کليشهء «روشنفکر برج عاج نشين». اين کليشه متأسفانه بار عاطفي منفي دارد. اما به طور مثبت، نوعي خصلت اشرافي و آريستوکراتيک فرهنگي را متضمن است. روشنفکر ماندارين، در بسياري از دانش ها و هنرها سرآمد است زيرا براي هريک آموزش خاص ديده. در نظامهاي پيش ـ سرمايه داري تنها آريستوکراسي با فرهنگ و حامي هنرها مي توانست فرزندان اش را اين گونه بار بياورد، فرزنداني که غالب اوقات معلمان خصوصيِ متعدد براي هر فن يا دانش يا زبان داشتند. روشنفکر ماندارين به تودهء مردم بي اعتماد است. آنها را عامي و «بي فرهنگ» مي داند. از همين رو تعريف او از فرهنگ هم در وهلهء نخست «فرهنگ خواص» است : ادبيات و هنرها و فلسفه، با تاکيد بر «خلاقيت» اشخاص منحصربه فرد. در حاليکه در فرهنگ دموکراتيک ، فرهنگ «عادات و رسوم و طرز زندگي» تعريف مي شود. روشنفکر ماندارين به طور غريزي ضد «توده» و «جمعيت» است ، ضد حرکت هاي جمعي ، ضد انقلاب ها و ضد حکومت هاي مبتني بر رأي اکثريت است. «اکثريت» (عوام) هرگز نه دانش و نه فرهنگ آن را دارد که بتواند سرنوشت کشوري را تعيين کند. روشنفکر ماندارين فردگرا و نخبه گراست. ريشه ديني اين نوع گرايش به فرهنگ کاهنان باستان ، مغان، و «علما» بر مي گردد که خود را برگزيده (يا نظر کرده)مي دانند که وظيفهء رهبري گله گوسفندان انساني بردوش آنها افتاده است. کلاسيک هاي اين تلقي از جمله ادموند برک و ماتيو آرنولد هستند که خواندن دو اثر کلاسيک آنها براي همهء دانشجويان علوم اجتماعي ضروري است:

Matthew Arnold, Culture and Anarchy

Edmund Burke, Reflections on the Revolution in France

 

در عصر مدرن اکثر متفکران محافظه کار (کانسرواتيو) چه در اروپا چه آمريکا اين گونه مي انديشند. انديشمند برجستهء فلسفهء سياسي لئوشتراس معتقد بود متفکران بايد به دو زبان صحبت کنند، يا در حقيقت به زباني صحبت کنند که «معني واقعي» آن براي توده روشن نباشد و فقط «اهل نظر» آن را دريابند. زيرا توده به سادگي دستخوش عواطف و بي خردي مي شود و به طور جمعي به خشونت دست مي يازد. بعضي از «پدران مؤسس» جمهوري آمريکا نيز اينگونه مي انديشيدند و از همين رو در تأسيس جمهوري به طور اخص به «ديکتاتوري اکثريت» و خطرات آن انديشيدند و چاره جوئي کردند. در ايران، علماي ما و عرفاي ما همه عامي بوده اند و ما هيچگاه فرهنگ بالاي خواص نداشته ايم. آريستوکراسي با فرهنگ هيچ، بورژوازي با فرهنگ که هرگز نداشته ايم! (فقط کافي است به «تهرانجلس» نگاه کنيد و به تزئينات داخلي تيپيک خانه هاي اين اقشار و ميزان کتابخواني، حمايت مالي از نهادهاي هنري، طرز صحبت و نشست و برخاست و صرف اوقات فراغت و تفريحات «سالم» و ذائقهء هنري آنها)! مدرنيسم در هنر ميان هنرهاي توده پسند و «هنراصيل» مرز قاطع مي کشد. در پسامدرنيسم اين مرزبندي به هم مي ريزد. نيچه نمونهء برجستهء اين گرايش اِليتيست است. پروژه «ديستروکسيون» فکري آرامش دوستدار نيز در همين مسير ره مي پويد.

 

نوع دوم) روشنفکر خلقي که ريشهء تاريخي اش به «اينتلي گنسيا» روسي در قرن نوزدهم ميلادي باز مي گردد: به جنبش نارودنيکي (روشنفکران شهري که به ميان روستائيان و موژيک ها مي رفتند تا آنها را عليه بي عدالتي بسيج کنند) ، نيهيلست هاي روسي (شبيه پانک هاي امروزي خودمان) ، دانشجويان و جواناني که به شيوه هاي غير متعارف لباس مي پوشيدند و آرايش مي کردند و مي خواستند توده را براي مبارزه با ديکتاتوري تزاري به حرکت درآورند. بعدها از درون آن جنبش ها، شاخهء سازمانيافتهء مارکسيستي اي به وجود آمد به نام سوسيال دموکراسي که پس از انقلاب ناکام ۱۹۰۵ به دو شاخه ء «منشويک» (اکثريت) و «بلشويک» (اقليت) تقسيم شد. شاخهء بلشويک به رهبري لنين آموزهء «روشنفکر پيشاهنگ»را تدوين کرد، قشري که به خاطر دانش جامعه شناختي اش مي تواند عملکرد فرهنگ و سياست را در «کل جامعه» تحليل کند و محدود به موقعيت محلي خود نيست. اين قشر وظيفه دارد آگاهي طبقاتي را «از بيرون» به ميان طبقات کارگر ببرد و آنها را براي انقلاب ضد سرمايه داري (سوسياليستي) بسيج کند. منابع با ارزشي در مورد اين قشر از روشنفکران موجود است که يکي از آنها ، «متفکران روس» نوشتهء آيزايا برلين توسط مترجم طراز اول ما نجف دريابندري به فارسي ترجمه شده است. اما اگر به کتب انگيسي دسترسي داريد ، علاوه بر آثار هرتزن و چرنيشفسکي ، من سه منبع زير را معرفي مي کنم اماکتاب بسيار ارزندهء نخست (فرانکو ونتوري) را قوياً توصيه مي کنم زيرا در اوائل جواني به خود من بسيار آموخت:

 

Franco Venturi, Roots of Revolution

Philip Pomper, The Russian Revolutionary Intelligentsia

Martin Malia, Alexander Hertzen and The Birth of Russian Socialism

 

تئوري ها ی جنگ چريکي «پيشتاز» و «موتور کوچک ـ موتور بزرگ» (روشنفکر ـ توده ها) انواع ديگري از همان نظريات روشنفکر خلقي هستند. اين تيپ روشنفکر يوتوپيائي فکر مي کند (به معني مثبت آن) ، عميقاً برابري طلب و دموکرات است (دست کم در تئوري)، و به نبرد طبقاتي و «قهر انقلابي» (خشونت واکنشي ، در برابر ديکتاتوري طبقات حاکم ، ارتش و بازوي پليسي آنها) باور دارد. شجرهء آنها به ژاکوبن هاي انقلاب کبير فرانسه باز مي گردد.

 

«روشنفکر حوزهء عمومي» اصطلاحي است که طي بيست سي سال اخير در آمريکا ـــ در تمايز با روشنفکران دانشگاهي و رشته هاي تخصصي علوم انساني ـــ رواج يافته. برخي ويژگي هاي پوپوليستي و مارکسيستي در آن هويداست و مشخصات آن همانهاست که در برنامهء راديوئي نيلگون برشمرديم. فعلاً اين دو منبع دم دست من موجود است:

 

Edward Said, Representations of the Intellectual

The Public Intellectual, Edited by Helen Small

 

تقسيم بندي بالا مثل همهء «تيپ هاي ايده آل» (Ideal Type) ، يک تقسيم بندي مفهومي (کاسپچوآل) و در متد، تا اندازه اي انتزاعي است. در واقعيت ، و در مصداق هاي مشخص، شما غالباً ترکيبي از هردو را در وجود يک فرد مي بينيد. ادوارد سعيد هم روشنفکري ماندارين و «غربي» بود (جزو زبدگان متشخص نيويورکي، با تربيت خاص اروپائي ، پيانيستي برجسته که نقد اپرا و موسيقي کلاسيک مي نوشت، از موسيقي و فرهنگ عوام بيزار بود و در «شيوهء زندگي» ـــ لايف ستايل ــ تمايزي ميان او و منتقدان محافظه کاري چون هيلتون کريمر وجود نداشت). اما همزمان «پرسوناي» ادوارد سعيد به عنوان روشنفکر حوزهء عمومي، معرف تبعيد، بي خانمان بودن، فلسطيني ِِ مورد ظلم قرار گرفته و از وطن آواره شده، و يکي از بانفوذ ترين صداهاي اعتراض عليه بي عدالتي هاي آمريکا در جهان شناخته مي شود. دفتر او را در دانشگاه کلمبيا بمب گذاشتند و منفجر کردند. او چندصباحي به عضويت هيأت اجرائي الفتح در آمد اما بعدها به نشانهء اعتراض به فساد رهبري فلسطين و شخص ياسرعرفات ، استعفا کرد. تخصص او ادبيات تطبيقي بريتانيا بود.

 

«جامعه شناسي روشنفکران» شاخهء مهمي از رشتهء جامعه شناسي است (با آثار کلاسيک کارل مانهايم و ماکس شلر) که منابع آن بيش از آن است که من بتوانم اينجا بياورم. در ميان جامعه شناسان ايراني آقايان احمد اشرف، احمد صدري، و حميد دباشي از شناخته ترهاي اين رشته اند. اين بار اول بود که من بنا به درخواست شما منابعي را از زبان خارجي ذکر کردم. بياد داشته باشيد، هرچند مطالعهء تمام منابع کلاسيک صد در صد ضروري است اما به آن معني نيست که ما مي توانيم بي واسطه از آنها براي حل مشکلات خاص خودمان کمک بگيريم. مشکلات ما توسط روشنفکري خود ما و با انديشيدن به طور اصيل (و نه از راه ترجمه هاي بي سروته و حرفهاي قلمبه زدن) امکانپذير است. در آنجا فقط ما هستيم و «تفکر» ايراني خودمان.

 

 

روشنفکر حوزهء عمومی و زبان فارسی

در حاشيهء بحث نيلگون دربارهء روشنفکر حوزهء عمومی ـ بخش چهارم

 

نوشتهء علی ميرسپاسی

 

بحث دربارهء حورهء عمومي را بايد به فال نيک گرفت و اميدوار بود که ديگران هم در آن شرکت کرده، ديالوگي جدي دربارهء نقش روشنفکرانِ حوزهء عمومي، يا سپهرهمگاني، جلوبرده شود و امکانات يا محدوديت هاي زبان فارسي در ايجاد يک گفتمان سکولار و دموکراتيک نيز مورد بررسي قرار گيرد. فقدان چنين گفتگويي ميان روشنفکران خود هميشه يکي از دلايل پا نگرفتن نگرش دموکراتيک در جامعه ما بوده است. من هميشه اعتقاد داشته ام که اگر روشنفکرانِ به اصلاح «سکولار» ما به جاي تکرار کليشه هاي کسالت بار (بايد فرزند زمانه بود، معاصر اين عصر زيست ، مُدرن شد وغيره) در عمل وارد گفت و شنود و ديالوگ با يکديگر مي شدند و از اينکه با روشنفکران ديني نيز طرف صحبت شوند ابايي نمي داشتند، حوزهء عمومي و ارتباطي در کشور ما وضع بهتري مي داشت. البته منظور من بيشتر نهاد گفتگو و آداب آن است نه ميزان ادب و اخلاق فردي اين روشنفکران. آنچه ما نداريم، يا به شکل ناقص داريم، حوزهء عمومي است به عنوان يک نهاد دموکراتيک. وگرنه ما «روشنفکر» ريز و درشت کم نداريم ـــ کساني که در مطبوعات و رسانه ها به مسايل اجتماعي و فرهنگي مي پردازند. اما آيا خود رسانه ها نقش دموکراتيک شان را بازي مي کنند؟ آيا نهادهاي علمي و دانشگاهي نهادهايي دموکراتيک اند؟ انجمن هاي صنفي، اتحاديه ها، مدارس، نهادهاي هنري و فرهنگي چطور؟ وگرنه ترديدي نيست که روشنفکران ما همه خود را به نوعي در حوزهء عمومي فعال حساب مي کنند. کار حتا به جايي رسيده که مقامات دولتي و ارتشي هم در کنار انجام شغل خود، با اخذ درجهء دکترا، به صف روشنفکران پيوسته اند!

 

بنابه تعريف ساده اي که يورگن هابرماس مي دهد، حوزهء عمومي يا سپهر همگاني کيفيت دموکراتيک خودش را از جدايي اش با دولت و از ترغيب شهروندان به گفتگو دربارهء مسايل جامعه اخذ مي کند. در ايران اين جدايي وجود ندارد. عملکرد روشنفکران در حوزهء عمومي ارتباط مستقيمي با (محدوديت هاي) زبان فارسي ندارد. يا دست کم تقدم با زبان نيست بلکه محدوديت هاي زباني خود ناشي از نبودن نهادهاي دموکراتيک است. بديهي است که غناي زبان علوم اجتماعي ما در حد زبانهاي اروپايي نيست. اماکيفيت غير تحليلي زبان ما را نبايد تنها مشکلي زبان شناسانه دانست و ايجاد نهادهاي ارتباطي دموکراتيک را موکول به حل اين مشکل کرد. انديشه و نگرش تحليلي (يا عقلاني) بايد با تمرين مدام در حوزهء عمومي قوام بگيرد و زبان اش را هم در همين حوزه بپروراند. اگر بر مشکل زباني تاکيد زياد بورزيم و تفاوت فارسي را با انگليسي يا آلماني برجسته کنيم، اين تصور به وجود مي آيد که همان روشنفکري که در فارسي دست اش بسته است مي تواند در زباني ديگر حرف ها و انديشه هاي مهم و پيشرفته اي را بيان کند. من که در زمينهء علوم اجتماعي کار مي کنم مي دانم که دست کم در زبان انگليسي در اين زمينه روشنفکران ما، آنها که به انگليسي تسلط دارند، توليدات مهم و دوران سازي نداشته اند! يا اگر تحقيقي جدي در رشته هاي تاريخ، جامعه شناسي يا تمدن کرده باشند اين تحقيقات قابل ترجمه يا بازنويسي به فارسي هست. اگر نهادهاي روشنفکري ما از توليد کساني چون فوکو يا ادوارد سعيد عاجز است، اگر نهادهاي فکري ما از انديشهء انتقادي تهي است، به نظر من، به خاطر نقص زبان فارسي نيست. توسعهء زبان خود بايد بخشي از يک پروژهء وسيع تر استقرار نهادهاي دموکراتيک در کشور ما باشد. در اين رابطه چند نکته به نظر من مي رسد:

 

يک) فقرنهادهاي دانشگاهي ـــ انديشهء اجتماعي جديد و علوم اجتماعي مدرن (جامعه شناسي، مردم شناسي، علوم سياسي، فلسفه، تاريخ، اقتصاد، مطالعات فرهنگي) درفضاي آکادميک مي رويند و رشد مي کنند. در ايران درست همين نهادهابوده اند که کارشان را انجام نداده اند! پرورش واقعي در اين زمينه ها صورت نگرفته زيرا نه استاد ، نه دانشجو و نه کلاس درس آنچيزي بوده که مي بايست باشد. «دانشگاهيان» ما نقش مهمي در آوردن تفکر جديد و ايجاد نهادهاي روشنفکري انتقادي نداشته اند. اين وظيفه را به طور عمده دو گروه ديگر عهده دار شده اند: تحصيل کردگان خارج کشور؛ و روشنفکران مستقل و «خود آموخته» به ويژه مترجمان ما. نتايج چنيني «جابجايي» اي خود بحثي جداگانه مي خواهد.

 

دو) توسعهء «ناسيوناليستي» زبان ـــ ورود مُدرنيـّت در ايران آميخته بوده است با پروژه هاي استقرار دولت مرکزي و تثبيت «هويت ملي». در اين تثبيت جايگاه مرکزي را زبان فارسي (و ادبيات فارسي) اشغال کرد. به سخن ديگر، از همان ابتدا توسعهء زبان فارسي نوين ما توسط نهادهاي غيردموکراتيک و در وهلهء نخست با هدف هاي سياسي و فرهنگي اي صورت گرفت که قصدشان رشد انديشهء روشنگروتحليلي يا انديشهء انتقادي نبود. اين البته مختص ايران نيست. روشنفکران ترکيه و کشورهاي عربي نيز زبان را اساس هويت ملي خودشان مي دانند و در کارزار «پاک کردن» زبان ترکي و عربي از تاثيرات «بيگانه» بوده اند. حال، هنگامي که صحبت از «سکولار کردن زبان» مي کنيم، براي من روشن نيست که در جامعه اي که هنوز حوزه هاي خصوصي و عمومي تفکيک نشده، حوزهء قضايي استقلال ندارد، آزادي رسانه ها و سازمانهاي صنفي و سياسي تحقق نيافته و نهاد هاي آموزشي زير کنترل دولت اند، ما چطور مي توانيم زبان مان را سکولار و توانا کنيم، آنهم با وام گرفتن از کلام فردوسي و منوچهري يا نوشته هاي پيش- اسلامي. ما به جستجوي گفتمان اي هستيم که بر هويت تاکيد نکند، از ستم مردانه به دور باشد، فرد را به رسميت بشناسد، کمتر به دين و عرفان آغشته باشد، نخبه گرا و اشرافي (يا برعکس تسليم و عاجز) نباشد. آيا چنين گفتماني مي تواند جدا از پراکتيس آن در متن نهادهاي دموکراتيک به وجود آيد و رشد کند؟

 

سه) همه فهم بودن زبان حوزهء عمومي ـــ گفتمان سکولاري که در بالا به آن اشاره کرديم نمي تواند با زباني صورت بگيرد که مردم نتوانند آنرا بفهمند. اين البته ربطي به عوامانه نوشتن و به «زبان توده» نوشتن ندارد. من با آقاي عبدی کلانتری در اين مورد هم رأي ام. منظور اين است که در حوزهء عمومي و سپهر ارتباط همگاني، در شرايط ايران، زبانهاي تخصصي، جارگونهاي آکادميک، يا اصطلاحاتي که يک مترجم نوآور به ابتکار خويش ساخته، کارايي ندارند. چه بسا تشديدگر جدايي روشنفکران از بقيهء جامعه شود. عرفان زدگي زبان نيز از اين راه شفا پيدا نمي کند.

 

چهار) عامل تغيير (agent) ـــ در وهلهء نخست چه چيز عامل تغيير دموکراتيک است، فلسفهء اجتماعي يا نهادهاي اجتماعي؟ قصد ندارم اين دو را به طور مصنوعي جدا کنم اما به عقيدهء من مفيدتر خواهد بود اگر تأکيد را بر دومي بگذاريم. زيان يا خطر انديشه ها و فلسفه هاي غيرليبرال در متن نهادهاي دموکراتيک به مراتب کمتر است.

 

هرکدام از اين نکته ها جاي بحث و گسترش دارد. من اين يادداشت را تمام مي کنم. درصدد نوشتن مقاله اي هستم که در آن دو الگوي روشنفکر حوزهء عمومي در ايران مورد بحث قرار گرفته: الگوي تاکنونيِ روشنفکر ملي گرا (حتا در ميان آنان که منتقد ايدئولوژي ناسيوناليستي بوده اند، اما «زبان فارسي» مرکز توجه شان است) و الگوي پيشنهادي من که نامش را «جهان وطنِ نوين» (neo-cosmopolitan) گذاشته ام و براساس نوشته ها و آثار ادواردسعيد، وي اس نايپال، محمد ارغون، فاطمه مرنيسي، و ريچارد رورتي ترسيم شده که «همبستگي، مکالمه، و نهادهاي دموکراتيک (فرامليتي)»  را بر «هويت، حقيقت و تعلق ملي»  مقدم مي دانند.

 

* دکتر علی ميرسپاسی، استاد جامعه شناسي دانشگاه نيويورک (NYU) ، مولف کتابهاي «دموکراسي و حقيقت» (انتشارات طرح نو) و کتاب

Intellectual Discourse and the Politics of Modernization: Negotiating Modernity in Iran

(انتشارات دانشگاه کمبريج)

**