Fri Aug 15 2003

عبدی کلا نـتری

خوب، خاموشی بزرگ نيويورک همين الآن به پايان رسيد و اوضاع دارد کم کم به حال عادی برمی گردد ــ و اين مصادف شد با کشف مهم من که رساله ای باشد از آقای مسعود توفان در نشريهء کارنامه « درباره كاركردهاى آفرينشگرانه زبان»:

تخمه افشانی در برابر تخمه افکنی در روايت (فرياد) دريدای ايرانی در يک لايه گسلیِ تخمه ای.

اگر مشکلی با رجزهاى واژگانىِ روى‏ساختِ متن پيدا کرديد می توانيد اين جمله را سه بار تکرار کنيد: «با اين همه شايد هگل در اين جا به يارى ما بشتابد.»

در پايين اين صفحه تفسيرات كلبِ آستانِ حكما را هم ملاحظه بفرماييد

 


http://www.karnameh.net/article.htm

لايه‏گسلى پيش‏گفتار فردوسى

مسعود توفان

آنچه مى‏خوانيد در اصل پيوستى است بر رساله‏اى درباره كاركردهاى آفرينشگرانه زبان (نوشته مسعود توفان).

نمونه مورد بحث در اين‏جا، عملكرد پيش‏گفتار فردوسى است بر داستان رستم و سهراب و واكاوىِ همين پيش‏گفتار و بهره‏گيرى از آن براى deconstruction (لايه‏گسلى، ورچينش) متن.

خود متن داستان، كشته شدن پسر به دست پدر، فرصتى افزوده فراهم مى‏آورد تا ساختاره استعارىِ دريدا درباره پدر - متن / پسر - پيش‏گفتار و نگره ديگرش: تخمه‏افشانى (
insemination)و تخمه‏افكنى (dissemination) نيز بازسنجى شود.

آيا به راستى متن و پيش‏گفتار هر دو صرفاً نرينه و در ستيز با هم‏اند و يا از ديدگاهى ديگرگونه، در يك هم‏دستىِ ژرف‏ساختىِ مادرانه - دخترانه، كه ويژگىِ بارزش زبانِ بسيار فروفشرده و فرونهفته است كه رجزهاى واژگانىِ روى‏ساختِ متن را لو مى‏دهد و آن را به سوى نوشتارى رمزآميز برمى‏كشاند؟ آيا اين همان "رفع" و "بركرد" Aufhebungهگلى است كه در آن، متن / مدلول به الغاى پيش‏گفتار / دال مى‏پردازد تا آن را به ترازى بالاتر بكشاند؟ آيا اين همان "تخمه افشانى" است كه مادر فرزند خود را برمى‏گيرد و مى‏پروراند (در برابر "تخمه افكنى" كه تخمه خود را تنها فرو مى‏افكند و آن را به حال خود وامى‏گذارد)؟ اين نوشته با پاسخ مثبت به اين پرسش‏ها، آن ساختاره استعارى را به‏طور ضمنى به نقد مى‏گيرد تا در كنار پدر - متن / پسر - پيش‏گفتار، به يك ساختاره موازى دست يابد كه مى‏توان آن را مادر - متن / دختر - ديباچه ناميد.

وانگهى در اين جا با آشكارسازىِ "شعر" نهفته درون "نظم" فردوسى، به پاسخى مى‏رسيم براى آن پرسش مكرر و دوگانه‏گرا كه در "شاعر" بودن يا "ناظم" بودنِ فردوسى، درمانده است.

هر گاه به پيش‏گفتار فردوسى بر داستان رستم و سهراب بنگريم، با شگفتى، واكنش پيش‏گفتار را، با همه تلاش براى توجيهات خردگرايانه‏اش، همچون گرايشى فشرده براى لايه‏گسلى، يا ورچينشِ متن داستان مى‏بينيم: پسرى(پيش‏گفتارى)كه پدر (متن) را ارج مى‏نهد با اين همه مى‏كوشد تا بيدادش را (كه بى آن، متن داستان از ميان خواهد رفت) از ميان بردارد.

اين نخستين و واپسين بار است كه فردوسى، سرآهنگِ داستان خود اين پهلوان - پدر را نكوهش مى‏كند: "دل نازك از رستم آيد به خشم"، سپس بى‏درنگ مى‏پرسد: "اگر مرگ، دادست بيداد چيست؟ / ز داد، اين‏همه بانگ و فرياد چيست؟" - و اين فرياد پيش‏گفتار، از متنى پسرافكن، بسان فرياد دريدا است از {disseminationتخمه‏افكنى}.

از سوئى ديگر، پيش‏گفتارِ فردوسى، آشكارا مى‏كوشد اين فرياد گلايه‏آميز را فرو بنشاند و آن را همچون داد و بيدادى اعتراض‏آميز بگيرد كه پژواك پرسشى است درباره چيستىِ داد (عدل) و بيداد (ظلم)، - تقابلى كه به دست مرگ، منحل مى‏شود.

بدينسان، مرگ، با چرخشى، تبديل مى‏شود به يك دادِ كيهانى، به يك لوگوس يا قانون جهانى.

(جوانى و پيرى به نزديك مرگ / يكى دان! چو ايدر بُدَن نيست برگ) - اگر به ياد آوريم كه واژه‏هاى "مرد" و "مرگ" در فارسى هم‏ريشه‏اند، آشكارا در اين جا آواى نرينه‏اى جنگجوى را مى‏شنويم كه بر آن است تا آيين مرگ‏آلوده خود را توجيه كند.

اگر اينك درون ساختار استعارىِ دريدا، سخن برانيم، پدركشى و پسركشى را مى‏توان همچون گرايش‏هاى دوگانه پدر - متن و پسر - پيش‏گفتار ديد كه هر دو در چهارچوب همان مرگ - دادِ كيهانى، منحل مى‏شوند.

اما چنين نگرشى پذيرش مرگ هر متنى است، چه متن پيش‏گفتار و چه متن گفتار اصلى، چه دال و چه مدلول، چه واژه و چه معنا.

سپس، متن جهان نيز از ميان برخواهد خاست! با اين همه شايد هگل در اين جا به يارى ما بشتابد و اين مرگ را همان بركردگى بخواند: مرگِ پياپىِ متونى كه همواره در سپهرهاى بالاترى از خوانِش پديدار مى‏شوند.

مرگ همچون فرايندى از نوزائى: "اگر آتشى گاهِ افروختن / بسوزد عجب نيست زو سوختن / بسوزد چو در سوزش آيد درست / چو شاخِ نو از بيخ كهنه برُست"بر اين روال تقابل ميان تخمه‏افكنى و تخمه‏افشانى نيز از ميان برداشته مى‏شود.

زيرا اگر تخمه‏افشانى رابطه دادگرانه زندگىِ بارور دال و مدلول است، تخمه‏افكنى نيز به دليل سرشت مرگ‏آلودش بيداد خود را ازميان برمى‏دارد.

پس، آن متن توفانى كه تخمه‏هاى خود را در هر سو پراكنده و اينك بر آن است تا نهال‏هاى رسته از همين تخمه‏ها يا ميوه‏هاى نارسيده آن‏ها را نيز از بيخ و بُن بركَنَد، نه، دركارِ مرگ، كه در پى رفع و بركردگىِ نارسائى‏ها است. اين همان توجيهى است كه پيش‏گفتار فردوسى از بيداد پسركشى به دست مى‏دهد: "اگر تندبادى برآيد ز كنج / به خاك افكند نارسيده تُرنج / ستمگاره خوانيمش ار دادگر / هنرمند دانيمش ار بى‏هنر... / بدين پرده اندر تو را راه نيست / به رفتن مگر بهتر آيدش جاى/ چو آرام يابد به ديگر سراى.../ چنان دان كه دادست و بيداد نيست / چو داد آمدش، جاى فرياد نيست!" با اين همه اين ساختاره استعارى را بيش از اين نمى‏توان دنبال گرفت مگر آن كه به نكته‏اى توجه كنيم:

اگر همين مصراع‏هاى وروديه پيش‏گفتار كوچك فردوسى را بازخوانى كنيم، چنان است كه انگار صدا يا صداهايى ديگر پياپى به درون اين مصراع‏هاى توجيه‏آميز مى‏خلد و آن‏را مى‏بُرد و مغشوش مى‏كند. در هيچ كجاى ديگر از سروده‏هاى روان و درخشانِ فردوسى چنين چيزى رخ نمى‏دهد. با اين كه اين پيش‏گفتار بسيار كوتاه و فشرده است، درصددِ تحريفات و تعددِ نسخ آن، نسبت به خود متن، به طرز باورناپذيرى، زياد است. گويى هر كاتبى به شيوه خود كوشيده اين بريدگى‏هاى محسوس را از ميان بردارد. براى نمونه، به درستى معلوم نيست ضمير "ش" در مصرع "مگر بهتر آيدش جاى"، به چه برمى‏گردد؟ به "تندباد"؟؟ يا به "نارسيده ترنج" - كه منطقاً درست اما از جنبه دستور زبان نادرست مى‏نمايد؟ - در نسخه‏اى، اين ضمير به سوى مخاطب برمى‏گردد و شاعر بر آن است كه هر چند "بدين پرده اندر، تو را راه نيست" اما "به رفتن مگر بهتر آيدت جاى!" اما اين نسخه نيز آن اگرهاى نخستين را پا در هوا رها مى‏كند و سپس انگار با سكون و درنگى كه تلفظِ دشوارِ "آيدت" پديد مى‏آورد، مكثى مى‏كند و دودل مى‏ماند كه بگويد: "چو آرام گيرى به ديگر سراى".

وانگهى اگر مخاطب راهى به پرده راز ندارد تا بداند داد چيست و بيداد چيست، چگونه اينك مى‏توان بدون تناقضى در استدلال به او پذيراند كه مرگ، "داد است و بيداد نيست"؟ اين بريدگى‏ها كه شايد درباره شعر و شاعرى ديگر اغماض‏پذير باشد، درباره بزرگ‏ترين سراينده فارسى‏گوى، برتافتنى نيست.

به ناچار بايد بپذيريم كه در اين جا تنها صداى فردوسى را نمى‏شنويم، اين صداى رستم، سهراب، تهمتن، تهمينه و... است كه پياپى هم‏ديگر را قطع مى‏كنند.

آشكارا در اين جا در كنار لحن توجيه‏گرانه پدر - متن يا رستم، و ناله پسر - متن يا سهراب، آوازهاى مادر - متن (تهمينه( و پژواك دختر - ديباچه نيز، هم‏چون زمزمه‏هاى فروخورده اقيانوس ناخودآگاهى شنيده مى‏شود كه مواعظ سنجيده جزيره خرد يا خودآگاهى را ناتمام يا ناشنيده مى‏گذارد و در آن اختلال ايجاد مى‏كند.

بدينسان در لابه‏لاى غرش تندبادى كه ترنج نارسيده‏اى را بر خاك جزيره افكنده، آوازهاى پريانى دريايى نيز شنيده مى‏شود كه نمى‏گذارد آن تندباد راه خويش را به آسانى در راستاى تك - خطابه‏اى بپيمايد.

گرچه دريدا در ساختاره‏اى استعارى، متن را همچون پدر و پيش‏گفتار را همچون پسر تلقى مى‏كند.

چنين ساختاره‏اى، متن و پيش‏گفتار را در حوزه آواهاى نرينه (خودآگاهى( حفظ مى‏كند.

اما آيا به راستى متن همواره همچون پدر است و پيش‏گفتار، پسر او؟ آيا نمى‏توان از ساختارى ديگرسان سخن گفت مانند مادر - متن و دختر - ديباچه؟ آيا به راستى متن همواره "
Le texte" (نرينه - متن( است و نه هرگز "La texte" (مادينه متن(؟ اگر واژه "متن"، در عربى - فارسى، را برآمده از واژه "ماتيان" يا "ماتيكان" بدانيم كه در فارسىِ ميانه به معناى نوشته و رساله بوده، در مادينه بودن آن شك نمى‏توان كرد چرا كه اين هر دو از واژه "مات" (مادر - ماده( برآمده‏اند و اگر اين گمان درست نباشد، باز بايد متنِ مادينه‏اى را انگاشت كه در دل متنِ نرينه پنهان است و اين همان ژرف‏لايه‏هاى متن در برابر رولايه‏هاى آن است.

از اين ديدگاه ديگر نمى‏توان تنها از فعاليتِ خودپوياى متن درون خودآگاهى سخن راند بلكه نيز از فعاليتى بسيار گسترده‏تر و اما بسيار پوشيده درون تاريكناى ناخودآگاهِ متن، همچون يك "ناخودآگاه - شارى" (يا آن‏چه كه مى‏توانيم آن را "unconsciousness flux" بخوانيم)، مانند زمزمه‏هايى شبانه كه با ناخودآگاهى نويسنده و خواننده هم - سخن است.

انگار اين اشباح تاريك تنها به سراغ مستان و گنگان خواب‏ديده مى‏آيند (همان‏گونه كه تهمينه، به بالين تهمتن مى‏آيد: "چو يك بهره از تيره شب درگذشت... سخن گفتن آمد نهفته به راز... خرامان بيامد به بالينِ مست".

جايگاه اين ناخودآگاه - شارى، هميشه در ژرف‏لايه‏هاى متن پنهان است و با هيچ گونه تظاهر به ناخودآگاه نويسى، نمى‏تواند هم‏پياله شود مگر آن كه زبان را تبديل به لوتَرا (يا زبانى نامفهوم) كند؛ زيرا ناخودآگاه‏نمايى، همچون مردى است در جامه زنانه، و نه همچون گُردآفريدى كه در جوشنى مردانه در برابر سهراب مى‏ايستد بى آن كه لو رود.

اما اگر اين همه را پذيرا باشيم، پرسش اين‏جا است كه آيا درون اين چنين ساختارى، باز مى‏توان از مرگِ دختر - پيش‏گفتار به دست مادر - متن سخن راند و يا به عكس؟ باز بايد به ياد آورد كه مرگ و كشتن پديده‏اى است يك‏سره مردانه.

خود واژه "زن" با واژه "زندگى" و "زايندگى" هم‏ريشه است.

و اين خود، ساختار يا چارچوبه استعارىِ دگرگونه‏اى پديد مى‏آورد تا بدانيم چرا هنگامى كه بينش مردانه هگل، پيش‏گفتارنويسى را برنمى‏تابد، باز به وسوسه پيش‏گفتارنويسى تن مى‏دهد و چرا هنگامى كه بينش مردانه هگل و فردوسى به شيوه خود به توجيه مرگ مى‏پردازد، بينش مادينه ايشان مرگ را تنها هم‏چون برافراشتن زندگى در سپهرى بالاتر پذيرا مى‏شود.

با اين همه، توجيهات خردمندانه فردوسى كه در پيش‏گفتار خود مى‏كوشد تا مرگ را هم‏چون ظلمى بالسويه، عين عدل بشمارد، در برابر زمزمه پرسشى بى‏پاسخ رنگ مى‏بازد كه يك‏دم به ميان سخن او مى‏دود و با صدايى فروخورده مى‏پرسد: "اگر مرگ داد است، بيداد چيست؟" زمزمه جان زنانه متن هميشه همين اندازه فشرده و نهفته و گذرا است.

در واقع سخن گفتن و گفتار كار او نيست.

چنان كه اگر بخواهيم دقيق باشيم، نمى‏توان اصطلاح دختر - پيش‏گفتار را براى او پذيرفت.

كار او، نه گفتار، بلكه گونه‏اى رمزنگارى، يا نگاشتار است و از اين‏رو بهتر است آن‏را "ديباچه" بناميم - در اين معنا واژه "ديباچه" (برآمده از واژه "ديپ" به معناى خط و نوشتار) هم‏چون تكه ابرى است تاريك و باران‏خيز، درون متنِ آسمانى نرينه، يا هم‏چون "قطره‏اى آب در خرسنگ" (به قول اليوت) كه خبر از دريايى ناشناخته مى‏دهد.

اين ديباچه همواره درون "ديبايى" رازآلوده پنهان است (پارچه‏اى كه نام آن به دليلِ همان نقش و نگارهاى آن است).

درون همين ديبا است كه اين دختر - ديباچه با رمز و رازهاى مادر - متن هم‏سو و هم‏رقص است.

بدون چنين آشتىِ پنهانى، هيچ‏گونه نقد و واكاوى و يا پيش‏گفتار ژرف‏كاوانه‏اى پديدار نخواهد شد؛ زيرا تنها با دنبال كردن همان رگه‏هاى نازك رمزآلوده است كه مى‏توانيم به دريايى برسيم كه مانند ديبايى در باد، به هم مى‏پيچد و از ژرفا و تاريكى‏هاى متن خبر مى‏دهد.

کليه حقوق براي سايت کارنامه محفوظ است. نقل مطلب با ذکر نام و نشاني کامل سايت بلامانع است

 


Sun Aug 17 2003

كلبِ آستانِ حكما

بحثهاي آقاي مسعودِ توفان در باره ي تخمه افشاني و تخمه فكني  بسيار عالي ست و بنده مُستفيذ و مستفيض و اندكي هم منقبض شدم ولي حيف است كه ايشان به بحثِ تخمه شكني نپرداخته اند كه در ايران بويژه در سينماها بسيار رايج است و نوعي از deconstructionism است كه ما ايرانيها بنا به نبوغِ ذاتي مان از عهدِ دقيانوس با آن آشنا هستيم و روح حضرتِ دريدا هم از آن خبر ندارد. و حيف است كه آقاي توفان تا كنون در اين باره تخمه پراكني نكرده اند. والسلام

 


Sun Aug 17 2003

عبدی کلا نـتری

شما زحمت آقای توفان را در پيشبرد يک ديدگاه فمينيستی و متکی بر داد و عدالت خواهی دست کم نگيريد. آنچه من از اين رساله آموختم و ازين پس بايد در ارزيابی هر متنی مد نظر قرار دهم اين است: نخست بايد ببينم که آيا من اينجا با  Le texte   سرو کار دارم يا با La texte  . اين تشخيص اوليه بسيار مهم است زيرا به من می گويد اگر اين «لوتکست» باشد معنی اش اين است که بابايی با لوگوس اش آمده، تخمه فکنی اش را کرده و بعد بی توجه به داد و انصاف، آوای نرينه اش را  برداشته و تشريفش را برده و تنها مرگ و نابودی به جا گذاشته (يا در تعبير کمتر دريدايی، طرف زهرش را ريخته و زده است به چاک با اين حرفِ آخر که مرده شور عيال و آقا بچه را ببرد).

اما اگر معلوم شود که اين يک «لا تکست» است ديگر بايد بدانم که با لايه های تودرتوی تاريک زيرينِ زنانه ، يا زمزمه های «فروفشرده و فرونهفته» ءمادينگی رويارو شده ام (به قول آقای توفان متن و ماتيان و ماده و مادينه همه از يک ريشه اند،  و تازه « اگر {هم}اين گمان درست نباشد، باز بايد متنِ مادينه‏اى را انگاشت كه در دل متنِ نرينه پنهان است»، يا «گرُدافريدی در جوشن مردانه»!). حال، ما در ميان تخمه فشانی هستيم - زن و زندگی و زندگانی -  جايی که «مادر فرزند خود را برمى‏گيرد و مى‏پروراند»، جايی مثل مهد کودک يا انجمن همشيرگانی که تخمه افکن هاشان را در جنگ با طاغوت از دست داده اند. اين جا کار به سادگی جلو نمی رود و بايد «هگل به ياری ما بشتابد.»  (شايد هم نشتابد و سلانه  سلانه بيايد.) به هر حال، بدون «آفهبونگ» اوضاع ننهء آقا بچه راست و ريست نمی شود. ما بايد بفهميم (به قول اليوت) که درون اين آسمانهای نرينه،  "قطره‏اى آب در خرسنگ"  خبر از دريايى ناشناخته از مادينگی مى‏دهد. دريايی که «ژرفا و تاريكى‏هاى متن» را برما آشکار خواهد کرد .

 


Wed Aug 20 2003

كلبِ آستانِ حكما

من از نيتِ خيرِ عبدي عزيز بسيار سپاسگزار ام كه كوشيده است اين مطالب سنگينِ سوپردريداييِ استاد مسعود توفان را به ما شيرفهم كند.  بنده بايد اقرار كنم كه با آن خنگيِ ذاتي آنهم در اين سرِ پيري فهمِ اين مطالبِ سنگين برايم بسيار دشوار است، اما از يك نكته هم نبايد گذشت ( البته به قصدِ اقرار به گناه وسبك كردنِ استخوان) كه من در مقولات و مقالاتِ استاد توفان تهِ دل از آن ”دخترـ ديباچه“ بيشتر خوش ام آمد تا آن ”مادرـ متن“ (البته به پدرـ متن و پسرـ ديباچه  كاري ندارم چون هيچ گونه تمايلِ هموسكسوئل ندارم). و اما علتِ خوش آمدن ام هم اين است كه ”دخترـ ديباچه“ به نظر ام مثلِ يك دخترِ تَرگُل‌ـ وَرگُلِ هجده‌ـ بيست ساله مي آيد و ”مادرـ متن“ مثلِ يك خانمِ پت‌ـوـ پهنِ شصت‌ـ هفتاد ساله. بنا براين، اگر در اين جا ”هگل به ياري ما بشتابد“، براي هرگونه Aufhebung در مرتبه ي نخست (برابر lifting up يا  ”بلند كردن“ و ”ترفيع“ به زبانِ شيرينِ فارسي) وسپس zu-Boden-lassen (oder zu-Bett-)  (جاي مرحومِ هايدگر خالي. ملاحظه مي فرماييد كه زبان آلماني  در بيانِ مفاهيمِ فلسفي چه غوغايي مي كند!) دخترـ ديباچه  بر مادر­ متن ترجيح دارد. و اگر هگل وقت نداشت  يا تنبلي كرد و شتاب نكرد و به جاي او دريدا همت كرد و به ياري ما شتافت، باز براي هرگونه ”لايه گسلي“ (اما نه ”ورچينش“ كه به دردِ مادرـ‌متن مي‌خورد: اصطلاحاتِ دريداييِ استاد توفان را به كار مي گيرم) باز دخترـ ديباچه بر مادرـ متن ترجيح دارد. البته اين ذوق و سليقه ى بنده است كه يك ذوق و سليقه ي قديميِ پيشامدرن است و ممكن است ذوق و سلقه ي پسامدرن جورِ ديگري بپسندد. در اين عالمِ پولي فونيك البته هر كس حق دارد هر جور دل اش خواست آواز بخواند. دريدا و استاد توفان هم برايِ همين لايه گسلي و ورچينش و تخمه فكني و گرده افشاني مي كنند.

و اما يك نكته ي ديگر اين كه استاد توفان گويا شيرازي هستند و در نتيجه ”دخترـ ديباچه“ را مي شود در اين تصنيفِ قديميِ شيرازي هم گنجاند و كلي حال كرد: دخترـ ديباچه، جونُم، دخترـ ديباچه...

البته دوستان از من انتظار نداشته باشند كه مصراعِ دومِ اين تصنيف را هم بسرايم، زيرا قافيه ي آن مي شود” لنگ و پاچه“ و ممكن است در اين عصرِ شكوهمند فمينيسم مصنّف به داشتنِ تمايلاتِ sexistic وmale-chauvinistic  متهم شود؛ كه از اين بنده دور باد.

دعاي ختمِ مجلس: اللهُمَ أغفر لنا ذنوبنا و أخرِب لنا (اعني، deconstruct it for us  ) الدختر­ ديباجه حتي ”فيها خالدون“ (كما قالوا اهل الفُرس بلغة العربيه و بالمعني الفارسيهّ).

كلبِ آستانِ حكما