در سوگ تن های شکسته
بررسی رمان «ناتنی» اثر مهدی خلجی
نویسنده: عبدی کلانتری
نوامبر ۲۰۰۷
نیلگون ۱۰۲-۱۰۳ برای رادیو زمانه
ویراستار متن و مجری برنامهء رادیویی: شـیدا دَیانی
-----------
فایل صوتی
-----------
مردی جوان به نام فواد مُشکانی، شب هنگام، در سالن پذیرایيِ هتلی در شهر پاریس نشسته و چای مینوشد. در سر و تن او دردی خانه دارد، دردی مانده از سالهای کودکی. در آستانهء درِ ورودی سالن پذیرایی هتل، زنی زیبا ظاهر میشود. نگاه فواد و این زن در هم گره میخورد. ذهن مرد جوان به گذشته پرتاب میشود: «حتا وقتی که نگاه مان را از روی هم برداشتیم، از دست و پام خبر نداشتم. حس شان نمیکردم... قدِ کشیده و سینه های برآمده اش تمام فکرم را پر کرده بود. هرچه میخواستم آن صورت را دقیق تر و شفاف تر کنم، گم تر میشد و میگریخت.»
از اینجا به بعد، ذهنی نا آرام و پر تشویش، مدام میان گذشته و حال میجهد. در این ذهن، نگاهی آشنا میآید و میگریزد. اما، در تاریکروشنای خیال او، همان نگاه، ازچهره های متفاوتی به او چشم میدوزد. این زنان کیستند؟ آیا خواب میبیند؟ آیا جویای گمشده ای است؟
سالهای جوانی در قم
فواد سیزده سال دارد. خانهء پدری، در کوچه ای بن بست در شهر قم، مهماندار خانوادهء مهاجری از اصفهان است. دوسال میشود که فواد را به طلبگی در حوزه گذاشته اند. از همان زمان، سردردی مُزمن رهایش نمیکند. وقتی او را نزد پزشکان مغز و اعصاب میبرند، مادرش میگوید از خواندن کتاب های چاپ سنگيِ حوزه به این درد گرفتار شده؛ پدرش میگوید پس چرا او که سی سال همان کتاب ها را خوانده سردرد نمیگیرد.
فواد میخواهد بداند «در آشپزخانه و اتاقی که زن ها [در آن] هستند چه میگذرد.» به دخترِ اصفهانيِ مهمان، دل میبندد: «چشم هاش کشیده و درشت در دلم چرخید. مژه هاش چنگ انداخت روی سینه ام. پاهام فروریخت.» این توصیف از تأثر ِ بی واسطهء فیزیکی و بدنی، آغاز آگاهی فواد از تن، عشق، و حوزه های ممنوع فرهنگی دینی است که ندای شعر و شعور تن، و آزادی بدن را تنها با مرگ میتواند پاسخ دهد.
خواهیم دید واکنش های فواد در مقابله با زنان ِ زندگی اش، بی واسطه بر پوست و گوشت او چنگ میاندازند. او در ذهن اش بُتِ ایده آل و انتزاعی نمیسازد. چشم او بر پوست صورت، لب ها، سینه ها، و بدن ها آویزان میماند و بی واسطه در تن خود تکان و ترس را تجربه میکند. «حالا از پشت سر، کتف هاش را میدیدم و گردنش را. پوستش همهء چشمم را گرفت.» پیوند او با زن، پیوند تن است با تن. او این گونه عاشق میشود، این گونه احساس رهایی میکند، این گونه دردش آرام میگیرد؛ و اکنون در هتلی در پاریس، گمشدهء او تنی است گریزان در خاطره.

سرآغاز آگاهی
بوی عطری فواد را از سالن هتل آمباسادور ِ پاریس به مطب دکتری روانشناس در تهران میبرد. او شانزده سال دارد. شرم، اولین واکنش او با دیدن منشيِ دکتر است: «آرنج هاش را روی میز گذاشت. روی سینه اش چند لک صورتی بود. زیر چشمیمیتوانستم خم شدن پستان هاش را به جلو ببینم. درشت و سفید بودند. قلبم با گوشهء چشمم میپرید.» ذهن دین پرورده فواد بلافاصله او را به خاطرهء زنی زانیه (زناکار) در قم میکشاند، و آموزش های آشیخ علی پناه از «کتاب لُمعه» ــ «نکاح در لغت به معنيِ گاییدن است.» ــ طلبه ای در همان حال به دست شویی میرود و استمنا میکند. ترکیب ثابت گناه و پورنوگرافی در ذهنیت اسلامی، که آبستن خشونت نسبت به تن است (تن خود و تن دیگری) با نخستین مواجههء نگاه فواد با پوست بی حجاب زن، تعادل او را برهم میزند.
راوی ما را به درون این ذهنیت میبرد: تصوراتی از بدن زن، ترس و گناه، «محتلم شدن» و سنگسار: «میگفتند آخوندها همه اش فکر طهارت و نجاست هستند و یا اینکه اگر زن پنبه را چند بار در فرج اش فرو کند، میفهمد از حیض پاک شده..» نویسنده موجز مینویسد و وقت تلف نمیکند. در دو پاراگراف: سنگسار یک زن و حالات منقلب خودش و یک تصویر ذهنی از تبدیل سپیدی به سرخی، یادآور شروع معروف سگ آندلسيِ لوئی بونوئل، تیغ، عریانيِ یک زن، برشی میان پاها، خون و سپس انزال.
یکی از مؤثرترین صحنه های داستان، زمانی است که فواد نخستین شبِ آرامش و هراس توأمان اش را از درد و لذتِ «محتلم شدن» روایت میکند، احساساتی از آن دست که پس از خواندن «کتب ممنوعه» در خانه و حوزه رخ میدهد، زمانی که تک تک واژه ها در تنِ او میگدازند و در ساعات گرگ و میش، روح اش را، در گذار از دیانت به آگاهی، از اطاعت به طغیان علیه پدر، به آتش میکشند.
«شُـبهات»
لذت ممنوع در جوانی، نه تنها خود ارضایی ِ تن، بلکه لذت خواندن کتاب هم هست. کتاب هایی که در زمرهء «شُبـَهات» دین اند و «بلای جان» راوی: «مثل جعبه ای اسرار آمیز، همیشه میتوانست ترس و هوس و طمع مرا برانگیزد.»
دوست او باقر که پنهانی شعر نو میگوید، او را با لذتِ شعرِ یدالله رویایی، بوف کور و گودوی بکت، با مارکز، کامو ، و کافکا آشنا میکند؛ وکتابهایی که حالا از همهء کتابخانه ها جمع شان کرده اند یا سوزانده اند. «باقر! ما آدم های بدبختی هستیم. در قم نه سینما میتوانیم برویم، نه تئاتر، نه کنسرت موسیقی، نه گالری نقاشی. هوس هرچیزی بکنیم میرویم و لای کتاب های قرن سوم و چهارم، کتابی میگذاریم و کنار آخوندی مینشینیم و دربارهء هوس هامان میخوانیم.»
با همان اقتصادِ بیان، مرگِ هوس های باقر و سرانجامِ تکاندهندهء او را میخوانیم. وقتی فواد تصمیم میگیرد پس از چهار سال طلبگی به مدرسهء عادی (آموزش سکولار) برود، باران مشت و لگد و لعنت پدرش بر سر و تن او میبارد که چرا از «خانهء امام زمان» میخواهد برود، چرا «کفران نعمت» میکند.
تصاویر تن بر بوم نقاشی
از هنگامیکه راوی پا به تهران میگذارد و سپس راهی اروپا و آمریکا میشود، چندین زن در زندگی او نقش بازی میکنند، اما عشق همیشگی اش که سرانجام زخمیمرهم ناپذیر بر تن و روان او برجا میگذارد زهرا است، همان دختری که در سیزده سالگی عاشق اش شده بود.
شب عروسی ِ زهرا، شب عذابِ روحی ِ فواد است که از خود میپرسد یک تن برهنه در برابر چشمها و دست های تصاحبگر مردی بیگانه چه واکنشی نشان میدهد، «چرا همهء عمر زیر چادر میپوشانندش، اما یک شب، این طور لخت اش میکنند؟ این همه سیاهی به تن اش کردند تا یکباره با دست مردی او را بدرند؟. . . تو میتوانی بگویی اگر دختری کسی را دوست نداشته باشد، از برهنه شدن در برابرش چه حسی میکند؟»
زهرا را علارغم میل اش به یک پاسدار شوهر داده اند. زهرا، طبع هنری دارد؛ نقاشی میکند؛ تن خود و تن های دیگران را بر بوم نقش میزند، و همین گناه بزرگ او است. مضمون هنر و نقاشی، یکی از منعیاتِ آن دینی که تصویر و تندیس سازی از آناتومی ِ بدن برهنه را نمیپذیرد، در کتاب، به موازات دیگر سرکوب های از دین برآمدهء تن، تکرار میشود. شوهر زهرا، که یکی از طرح های قلمیاو را دیده، چاقوی آشپزخانه را برمیدارد، تصویر لخت زن را پاره پاره و چارچوب بوم را خرد میکند، «این بود هنر؟ میخواستی بروی دانشگاه، نقاشی بخوانی که خانه را پر کنی از عکس جنده ها؟» شوهر زهرا عذر موجهی دارد، «ببین، من اگر کسی را کشتم روی وظیفهء شرعی بوده و روی همین وظیفهء شرعی هم به تو میگویم حق نداری دیگر نقاشی کنی.»
گریز از قفس
زهرا طلاق میگیرد، با راوی در تهران شراب میخورد و عشقبازی میکند، با او به اصفهان میرود تا در دادگاه بتواند حق دیدار فرزندش را از شوهرش بگیرد و موفق نمیشود. با هم کنار زاینده رود مینشینند، پاهای شان را در آب میگذارند و فواد بر انعکاس نور خورشید روی سینهء زهرا از شکاف مانتوی او چشم میدوزد. این خاطرات نیز، همچون بخش های دیگر رمان ناتنی، همان زمانی به ذهن راوی میآیند که او در سالن پذیرایی هتل آمباسادور در پاریس نشسته و خود را همصحبت زنی تصور میکند که خود شخصیتی از یک داستان دیگر است. مونس کنونی فواد، زنی فرانسوی به نام کریستیانا است. کریستیانا که در شب روایت، در یکی از اتاقهای این هتل خوابیده، مؤلف قصهء عاشقانه و اروتیکی است که قهرمان آن «ژنویو» نقاش و دوستدار هنرهای تجسمیاست، و از همین رو است که این همصحبت خیالی، ذهن تب زدهء فواد، او را به یاد زهرا میاندازد تا دربارهء تفاوت هوس و عشق، از خود سوآل کند.
مثل همیشه، حضور هر زن، خاطرهء زن دیگری را به ذهن خواب زدهء راوی میآورد: از تصویر کریستیانا به هنگام رقص در دیسکو، تا تصویر رقص برهنهء زهرا در هتل تهران، تا تصویر ژنویو در داستان اروتیک کریستیانا، تا تصویرِ «نیوشا» منشی دکتر صدر که نخستین برخورد او با تن دیگری بود، تا «رقص» بدن های بی شمار از زیر چادر و مقنعه در شهر قم! فواد میاندیشد، «زن هایی که در قم میدیدم، همه به نظرم خپل میآمدند، حتا آن ها که چاق هم نبودند. شاید در عمرشان یک دل سیر نرقصیده بودند. زیر چادر و مقنعه، حتا نمیشد سبک قدم برداشت. کریستیانا تن ِ سرافرازی داشت. موهای پریشان ِ روی صورتش را با حرکتی مثل بال زدن پروانه کنار زد . . . در این اعتماد به نفس، چیزی بود ناپایدار مثل آب روان. این بی خیالی جوری گریزپایی میآوَرَد. جایی بند نبود. در بند ِ جایی هم نبود.»
همین سبکباری است که از انسانهای آزاده ای چون فواد و زهرا در شهرهای خودشان دریغ شده است. راوی رمان «ناتنی» به خوبی نشان میدهد که چگونه شهر قم و سپس همهء ایران تبدیل به برهوتی بیمار میشود که بر تن و گلوی او و عشق او چنگ میاندازد. این دینداری و این سیاست دینی شده، نه تنها جان و روان آدمها را میپژمرد بلکه وجود فیزیکی این عاشقان را نیز به تاراج میبرد؛ گاه حتا به دست خود قربانی. راوی به یاد میآورد، «قم پشت دیوارهایی از ترس پنهان شده بود. اول ِ شهر، تابلو وزارت اطلاعات منجنیقی بود که به ذهن مسافر تیر پرتاب میکرد. از همهء مردم میخواست اطلاعات خود را به ستادِ خبری اطلاع دهند. هیچ کجای آن شهر پناه من نبود. در شهری که به دنیا آمده بودم، دوست نداشتم بمیرم. شـومی، سایهء هر آدمیشده بود و با سماجت دنبالش میکرد. . . تهران هم دیگر تهران نیست. ترس مثل سیل، دیوارهای قم را شکسته و دارد تهران را میگیرد. . . . ترس مثل اکسیژن در هوا جولان میداد.»
پایان تراژیک رمان، پایان دردناک سرنوشت زهرا است. این پایان، حکم محکومیت فرهنگی است که با سلاخی ِ عشق، چیزی برای تن باقی نمیگذارد جز ویرانه ای از درد سپس نابودی ِ آن تن.
رمان بت شکنانه و ارتداد آمیز «ناتنی» به قلم مهدی خلجی، نگاهی است از درون به فرهنگ دینی در ایران. این رمان از نوع ادبیاتی است که به تعبیری دیگر نیز نویسندگان شان را در معرض خطر از دست دادن «تن» قرار میدهد، یعنی به همان تعبیری که متفکر فرانسوی کلود لوفور در بارهء تن سلمان رشدی مینویسد. در نتیجهء فتوایی جهانشمول، «سلمان رشدی در کشور خود تبدیل به یک تبعیدی میشود. و به عنوان یک فرد در یک جامعهء لیبرال، حق مالکیت ِ مهم ترین دارایی اش را از دست میدهد: مالکیت بر بدن خود، بر زندگی خود.» (کلود لوفور، «نوشتن»، به زبان انگلیسی، انتشارات دانشگاه دوک، آمریکا، ص ۲۳) به این ترتیب، نام مؤلف رمان «ناتنی» نیز در کنار نام بت شکنان ِ دیگری نظیر تسلیمه نسرین، غلامحسین ساعدی، هادی خرسندی، نصر حامد ابوزید، و ابن وراق قرار میگیرد.
* * *
ناتنی
رمان ـ نوشتهء مهدی خلجی
نشر گردون، برلین ۲۰۰۴ ــ ۱۳۵ صفحه