|
يوتوپياي
لنينيستي شريعتي
تبار
شناسي گفتمان
انقلاب۱۳۵۷
اکبر
گنجي
مقدمه
گويي
انسان ها بدون
امر مقدس نمي
توانند به حيات
بشري خود
ادامه دهند.
مقدس معاني
گوناگوني
دارد : کمال
محض ، خطا
ناپذيري، چون و
چرا ناپذيري،
پرسش ناپذيري
و غيره . خدا
امر قدسي است .
انبيا افرادي
مقدس تلقي مي
شوند . پيام
انبيا (متون ديني)
مقدس تلقي مي
شود. برخي مکا
نها و زمانها
مقدس تلقي مي
شود. انسانها دامنه
فرآيند مقدس
سازي را به
حوزه هاي ديگر
نيز مي
گسترانند. مگر
نه آنکه زماني
مارکسيسم – لنينيسم
مقدس تلقي مي
شد و هر پرسش و
نقدي ، تجديد نظر
طلبي، فرصت
طلبي و امپرياليستي
محسوب مي گرديد؟
ما آدميان فقط
ايدئولوژي ها
را مقدس نمي
کنيم ،
انسانهاي زميني
را هم مقدس و
چون و چرا
ناپذير مي کنيم. مهمترين
نشانه آنکه
شخصي را به
موجودي مقدس تبديل
کرده اند اين
است که اگر آن
شخصيت در معرض
پرسش و نقد
قرار گيرد،
ناقد از سوي شيفتگان
آن شخصيت با
موجي از اهانتها
روبرو مي شود
و به انواع
وابستگيهاي
ناشايست متهم
مي گردد، و
اسرار خصوصي
زندگيش
"افشا" مي شود. متأسفانه
به نظر مي رسد
که کساني مي
کوشند از شريعتي
نيز چهره اي
مقدس بسازند. اين شيفتگان
شريعتي در
برابر انتقاداتي
که بر انديشه
هاي وي وارد مي
شود از خود
ناشکيبايي بسياري
نشان مي دهند.
يک بار و
براي هميشه بايد
روشن شود که آيا
مي توان از شريعتي
انتقاد کرد يا
نه؟ شيفتگان
شريعتي مدعي
اند که انتقاد
از وي آزاد و
پسنديده است.
اما وقتي با
احترام کامل از
انديشه هاي شريعتي
انتقاد مي شود
، انتقاد
کننده را "دروغگو"
، "بهتان
زننده" " آمريکايي"
و امثال آن مي
نامند، و مدعي
مي شوند :"آنهايي
که در خانه زن
خود را کتک مي
زنند و در
اداره
خانواده
خودشان رفتاري
دموکرات
ندارند، شريعتي
را متهم به ضديت
با دموکراسي مي
کنند".[1]
در حدّي
که من مي دانم
هيچ يک از
منتقدان
مرحوم شريعتي
که انديشه هاي
وي را در
تقابل با
دموکراسي مي
دانند، اهل
خشونت ورزي با
همسران خود
نبوده اند،
اما حتّي اگر
هم چنان بوده
است، آيا
ارجاع به
رفتارهاي ناشايست
يک فرد در حريم
خصوصي زندگيش دليلي
بر ردّ نقد او
بر انديشه هاي
شريعتي و نسبت
آن با دموکراسي
است؟ يا در
مراسم
بزرگداشت شريعتي
گفته مي شود: "ميگويند
شريعتي با
آزادي و
دموكراسي
مخالف بود، ما
هر اتهامي به
شريعتي را ميبخشيم
اما اين يكي
را نه. شريعتي
امروز از بعد
آزاديخواهي
مورد انتقاد
قرار گرفته و
به جز منتقدين
منصف، گاه از
سوي تئوريسينهاي
نظامها به
طعنه متهم ميشود
كه با
دموكراسي بر
سر مهر نبوده
است".[2]
اما مسأله بر
سر بخشش يا
عدم بخشش
"گناهان" و
"جرائم"
افراد نيست. مسأله
بر سر " تفسير
متن" است. بايد
نشان داد که
از ميان دو
تفسير
مختلف از
آثار مرحوم
دکتر شريعتي ،
کدام يک از
نظر هرمينوتيکي
معتبر است :
خوانش
دموکراتيک يا
خوانش ضد
دموکراتيک؟
درست است که سخنان
هر کس را بايد درچارچوب
بافت تاريخي
زمانه اش فهميد
و درباره آن
قضاوت اخلاقي
صورت داد. اما
نگاه به بافت
تاريخي ، براي
فهم متن است ،
نه تحريف متن.
شريعتي ايدئولوگ
انقلاب بود.
گفتمان مسلط دهه
چهل و پنجاه ،
هفت ويژگي
داشت: انقلابي،
ايدئولوژيک، يوتوپيايي،
ضد غرب(ضد
امپرياليست
از طريق مارکسيسم-لنينيسم،
ضد مدرنيته از
طريق هايدگر و
بنابر روايت سطحي
احمد فرديد از
هايدگر)،
بازگشت به خويشتني،
ضد دموکراتيک
و عدالت
خواهانه بود.[3]
شريعتي برجسته
ترين نماد اين
گفتمان بود. از اين
رو نقد شريعتي
، نقد گذشته
همه ماست- مايي
که خود از شيفتگان
او بوديم و به
راه او رفتيم. روشن
است که ما نبايد
با گذشته قطع
ارتباط کنيم و
تاريخ را از
صفر آغاز نماييم. اما رويکرد
ما به گذشته
بايد منصفانه
و از سر نقد و
تنبّه باشد. نقد
گذشته براي
عبرت و تجربه
آموزي از
گذشتگان است،
نه براي منحط
و غير اخلاقي
نشان دادن
آنها .
متأسفانه در
تاريخ فرهنگ
ما نفي گذشته
را چراغ راه آينده
مي پندارند[4].
نقد شريعتي به
منظور نفي
تمام گذشته
صورت نمي گيرد.
شريعتي بسيار
چيزها براي
آموختن دارد.
او در سياسي
کردن جامعه و
ساختن عامل و
کارگزار مؤثر
در تاريخ بسيار
نقش داشت. نسلي
را از حصارهاي
تنگ گذشته در
آورد. اينها
نکات ارزشمندي
است که بايد
از شريعتي
آموخت.
شريعتي در
زمانه اي مي زيست
که گفتمان
مسلط بر آن
متفاوت از
گفتمان حاکم بر
فضاي روشنفکري
ايران امروز
است. او
با گفتار خود
جامعه اي را
تکان داد و
خود را تا سطح
نظريه پرداز
گفتمان مسلط
ارتقاء داد.
شايد قرائت من
از آراي دکتر
شريعتي
تماماً
نادرست باشد ،
در آن صورت بايد
مستندات
مکتوب حاضر را
در کل نظام سياسي
شريعتي به
گونه اي تفسير
کرد که به
دموکراسي و
حقوق بشر راه
دهد. من
در سراسر اين مکتوب
مي کوشم متن
را از مؤلف آن جدا
کنم. من در
خير خواهي
ودردمندي و
شجاعت شخص شريعتي
ترديد ندارم . اما
در عين حال
براين باورم
که اگر به
دموکراسي و
حقوق بشر نياز
داريم، بايد
به صراحت به
ارزيابي انديشه
هاي شريعتي در
اين خصوص
بپردازيم و نشان
دهيم کدام بخش
از افکار او
بر اين مبنا
پذيرفتني نيست. شيفتگان
يک مکتب و يک
متفکر ، بسياري
از لوازم منطقي
و پيامدهاي
عملي مکتب و
نظام فکري
متفکر را نمي
بينند. در
صورتي که
مخالفان ، وحتي
دشمنان، آن
نکات را بهتر
مي بينند و
تشخيص مي
دهند.
پروژه
فکري- اجتماعي
متفکران
تولد يک
متن به معناي
مرگ مؤلف است. يعني
متن مستقل از
مؤلف است و
لزوماً بهترين
تفسير متن ، تفسير مؤلف
از متن نيست. تفسير
متن منوط ومتکي
به کشف قصد و نيت
مؤلف نيست.
مقتضيات
وامکانات
درون متني
مستقل از
خواست مؤلف
است. خواننده
براي فهم و
تفسير ، وارد
گفت و گو
بامتن مي شود.
هر متفکري
اهداف و پروژه
هايي دارد. اوممکن
است از طريق
مجموعه فعاليت
هايش به
اهدافش دست يابد
يا دست نيابد.
اما شکست در
دستيابي به
هدف ، به معناي
آن نيست که
انديشمند
آگاهانه
پروژه اي را
دنبال نمي
کرده است. عواقب
و پيامدهاي
ناخواسته و
نامنتظر عمل
،بعضاً کنشگر
را از رسيدن
به مقصود باز
مي دارد.
کارهاي متفکران
را از زواياي
گوناگون مي
توان تفسير و
نقد کرد. يک
راه آن است که
از ابتدا يکراست
به سراغ اهداف
و پروژه هاي اعلام
شده از سوي
خود آنان برويم. البته
متفکران هم
انسانند و هر
انساني چه بسا
در مواردي
دروغ بگويد يا
اهداف خود را
از ديگران
پنهان دارد.
هر چند
احتمال
اين امر را
نمي توان
انکار کرد
،اما وقوع اين
عمل از سوي سياستمداران
بسيا ر بيش از
انديشمندان
است. وقتي انديشمندي
پروژه فکري-
اجتماعي خودش
را رسماً
اعلام مي کند
، و ما هم در
راستگويي وصداقت او
ترديد نداريم،
راه بررسي توفيق
و شکست او در دستيابي
به اهدافش
گشوده خواهد
شد. براي
مثال، عبدالکريم
سروش گفته است
که در حوزه دين
پروژه شريعتي
فربه کردن دين
بود، اما
پروژه او لاغر
کردن دين است. اينک مي توان
آثار سروش را
از اين زاويه
بررسي کرد و
توفيق يا شکست
وي را در رسيدن
به هدف ارزيابي
نمود. اگر هم
سروش در رسيدن
به مقصود شکست
خورده
باشد،اما
انکار نمي
توان کرد که
پروژه او "
لاغر کردن دين"
بوده است. يا به
عنوان مثالي ديگر،
مصطفي ملکيان
بارها تأکيد
کرده است که
پروژه "عقلانيت
و معنويت " را
دنبال مي کند.
بررسي آثار
ملکيان نشان
خواهد داد که آيا
وي موفق به برقراري
سازگاري ميان عقلانيت
و معنويت شده
است يا خير؟
اگر هم ملکيان
تاکنون
نتوانسته
باشد عقلانيت
و معنويت را
سازگار نمايد،
يا اين دو امر از
اساس
سازگارکردني
نباشد، از آن
نمي توان نتيجه
گرفت که وي به دنبال
چنان پروژه اي
نبوده است.
پروژه
شريعتي چه
بود؟ شريعتي
خود به صراحت
اعلام مي کند
که برخلاف "
روح حاکم بر
روشنفکران و
آزاديخواهان"
و بر خلاف "
تقدس شورانگيز
دموکراسي"،
او سالهاي
عمرش را صرف
"محکوميت شديد
دموکراسي و
دفاع از رهبري
متعهد ايدئولوژيک"
کرده است. او اعتقاد
به حقوق بشر
راموجب " رکود
و حتي قهقرا و
انحراف" مي
دانست. او
اسلام را نه دين
صلح ، که دين
جنگ مي دانست. بررسي
آثار شريعتي
نشان خواهد
داد که او تا
چه اندازه در
رسيدن به اين
اهداف موفق
بوده است . از
جهت عملي، اگر
شريعتي را نظريه
پرداز و ايدئولوگ
انقلاب بدانيم،
مدعايي که در
آن نمي توان
ترديد روا
داشت ، در آن
صورت بايد شريعتي
را يکي از
متفکران کامياب
تاريخ معاصر ايران
محسوب کرد که
توانست از طريق
يک انقلاب به
اهدافش دست يابد.
او به
کاري که مي
کرد وقوف کامل
داشت. به
دنبال انقلاب
بود ودر اين
راه خود را
موفق تلقي مي
کرد:"اما
زحمات يکي دو
ساله بي ثمر
نبود، خيلي بيشتر
از آنچه تصور
مي کرديم در
جامعه اثر
داشت و نه
تنها يک موج
عظيم بلکه يک
جريان نيرومندي
را به وجود
آورد که با
کار يک حزب
انقلابي ريشه
دار در طي چندين
سال فعاليت
ممکن بود ونه
کار يک مؤسسه
ديني بي همکار
و يک فرد بي کس
و کار"[5]. او مي
خواست " انسان
نو، انديشه نو
و يک نژاد
نو"بسازد[6]
.
مهندس مهدي
بازرگان در تير
ماه سال ۱۳۶۵ در
مقدمه اي بر
کتاب شخصيت و
انديشه دکتر
علي شريعتي ،
مي گويد ،
انقلاب ايران
داراي سه رهبر
بود . رهبر
مثبت ( آقاي خميني
) ، رهبر منفي (
شاه) و رهبر
فرهنگي- فکري-عقيدتي-عاطفي-
عملي-تدارکاتي
(شريعتي).
بازرگان مي گويد:"
شريعتي در
افکار و روحيات
نسل جوان ،
بذر پاشي و آبياري
کرد و از طرف
رهبري و متوليان
انقلاب ، با
هنرمندي تمام
مورد بهره برداري
قرار گرفت" . "
اگر دکتر شريعتي
در کتاب امت و
امامت تکيه و
تاکيد روي نياز
امت به امام و
به رهبر مرشد
و مطاع همگان
نمي کرد رهبري
و ولايت در
انقلاب و نظام
حاکم چنين
قداست و قدرت
نمي يافت " . "
برنامه هاي
بعدي دفاع از
مستضعفين ،
پنجه در پنجه
انداختن استعمار
و امپرياليسم
و در افتادن
با خارج و
خارجيها بيش
از پرداختن به
داخل و خوديها
، اگر نگوئيم
صد در صد نشأت
گرفته از دکتر
شريعتي است ولي
حامل يادگارهايي
از او است " . "
دکتر شريعتي
در پيروزي
انقلاب اسلامي
ايران ، به
رهبري آيت
الله خميني ،
عميقانه سهيم
بوده است".[7]
ليبراليسم
ستيزي شريعتي
من در اين
مقاله بيشتر
مايلم که به
بررسي نظرات
شريعتي در
خصوص دموکراسي
و حقوق بشر
بپردازم. البته
حق اين است که
به آراي وي
درباره ليبراليسم
هم پرداخته
شود.
اما در
اينجا به ليبراليسم
ستيزي شريعتي
اشاره چنداني نخواهم
کرد. چرا
که مدافعين
فعلي وي، به
دليل آنکه
شخصاً با ليبراليسم
به شدت
مخالفند، بر
مخالفت شريعتي
با ليبراليسم
اذعان دارند. البته
براي من روشن
نيست که اگر اين
هواداران خود ليبرال
بودند، يا اگر
ليبراليسم به
اندازه
دموکراسي
مقبوليت جهاني
داشت، در آن
صورت اين
افراد با ليبراليسم
ستيزي شريعتي چه
مي کردند؟ آيا
در آن صورت آنها
مخالفت شريعتي
با ليبراليسم
را انکار و وي را فردي
ليبرال معرفي نمي
کردند؟
البته
ممکن است کساني
ادعا کند که
مخالفت شريعتي
با ليبراليسم،
دموکراسي، و
حقوق بشر
پژواک روح
حاکم بر زمانه
اوست و اگر
انديشه هاي او
را در ظرف
زمان قرار دهيم
مخالفت او با
اين مقولات
بهتر فهميده مي
شود.
اما حقيقت
است که در
همان روزگار
شريعتي کساني
بودند که
همدلانه به ليبراليسم،
دموکراسي و
حقوق بشر مي
نگريستند و
مستقلانه در
برابر گفتمان
مسلط زمانه ايستادگي
مي کردند. براي
مثال، مي توان
مواضع شريعتي
را در خصوص ليبراليسم،
دموکراسي و
حقوق بشر با
انديشه هاي
مرتضي مطهري
مقايسه کرد. مطهري مي
گفت :" تعليمات
ليبراليستي
در متن تعاليم
اسلامي وجود
دارد"[8]
. مطهري اعلاميه
جهاني حقوق
بشر و آزادي
را مقدس اعلام
مي کرد . اما شريعتي
، اعلاميه
جهاني حقوق
بشر را نفي مي
کرد. ممکن است
کساني در صحت
ادعاي مطهري
ترديد داشته
باشند.
اما تفاوت ديدگاه
اين دو انديشمند
بخوبي نشان مي
دهد که چگونه
درک و تفسير
آنها از دين
تحت تأثير
باورها و پيش
فرضهاي برون ديني
آنها قرار مي
گيرد. شريعتي
و محمد خاتمي
با ليبراليسم
مخالفند، و
لذا مي گويند
که اسلام با ليبراليسم
ناسازگار است[9].
اما مطهري ليبراليسم
را مطلوب تلقي
مي کرد،و لذا
مدعي بود که اسلام
با ليبراليسم
سازگار است[10].
محکوميت
شديد دموکراسي
باري شريعتي
بزرگترين
رسالت خود را
ايدئولوژيک کردن
دين مي دانست.
مي گفت:" يکي
از دوستان از
من پرسيد: به
نظر تو مهمترين
رويداد و درخشانترين
موفقيتي که ما
در سالهاي اخير
کسب کرده ايم
چيست؟ گفتم: در
يک کلمه: تبديل
اسلام از صورت
يک فرهنگ به يک
ايدئولوژي".[11]
"به
نظر من بهترين
تعريف از مذهب
اين است که يک
ايدئولوژي
است و بهترين
تعريف براي ايدئولوژي
اينکه : ايدئولوژي
ادامه غريزه
است"[12].
شريعتي
چون دين و
مذهب رابه ايدئولوژي
تحويل مي داد
،پرسش از
سازگاري دين و
دموکراسي را به
پرسش از
سازگاري دموکراسي
و ايدئولوژي
فرو مي کاست . از نظر او
اين دو مقوله
با يکديگر
سازگار نيستند.
زيرا :"
دموکراسي يک
رژيم ضد
انقلابي [است]
و با رهبري ايدئولوژيک
جامعه مغاير
است". لذا
:" محکوميت شديد
دموکراسي و
دفاع از رهبري
متعهد ايدئولوژيک-
که سالهاست از
آن دم مي زنم و عليرغم
روح حاکم بر
روشنفکران و
آزاديخواهان
رسماً عنوان
کرده ام "[13]
را بايد در اين
راستا تفسير
کرد.
از نظر شريعتي
مهمترين
تفاوت حکومت ديني
با حکومت
دموکراتيک ،
به تلقي اين
دونظام ازجايگاه
و نقش رهبري
جامعه باز مي
گردد :"فلسفه سياسي
نه دموکراسي رأس
هاست ،نه ليبراليسم
بي هدف و بي
مسئوليت که
بازيچه
قدرتهاي
اجتماعي است ،
نه آريستوکراسي
متعفن است ،
نه ديکتاتوري
ضد مردم ونه
اليگارشي تحميلي
، بلکه مبتني
بر اصالت رهبري
است، نه رهبري
فاشيسم ، رهبري
متعهد انقلابي،
مسئول حرکت
جامعه و بر
اساس اين جهان
بيني و ايدئولوژي
و براي تحقق
تقدير الهي
انسان در
فلسفه آفرينش
،امامت يعني اين
"[14].
"اصل دموکراسي
، مخالف اصل
تحول انقلابي
و پيشرفت است
...رهبري سياسي
متکي به يک ايدئولوژي
جديد، که
مخالف فکر و
سنت آن جامعه
است ، نمي
تواند انتخابي
و تحت حمايت
آن جامعه
باشد. رهبري
انقلاب با
دموکراسي
سازگار نيست"[15].
به گمان
شريعتي تفاوت
مهمي بين
فلسفه سياسي
اسلام و ديگر
فلسفه هاي سياسي
وجود دارد.
درتمامي فلسفه
هاي سياسي
منشاء اعطاي
قدرت و تعيين حق
حکومت ،" در
خارج از شخص" حاکم
قرار دارد ولي
در نظام سياسي
اسلام خود شخص
فرمانروا
واجد حقّ ذاتي
حکومت کردن
است:" در نصب
از بالا ، در
دموکراسي، از
پائين(مردم )
ودر وراثت از
پشت پدر:
صلب،شکم مادر
: بطن ، اما در اين
مورد ، منشاء
حق ، خود شخص
است"[16]."
امامت يک حق
ذاتي است،
ناشي از ماهيت
شخصي که منشأ
آن خود امام است ، نه
عامل خارجي"
انتخاب" و نه
"انتصاب".
منصوب بشود يا
نشود ، منتخب
مردم باشد يا
نباشد ، امام
هست"[17].مردم
با رأي خود زمامداري
سياسي را به کسي
واگذار نمي کنند
و بدين ترتيب
فرمانروايي سياسي
را مشروع نمي
سازند ، بلکه
کار و وظيفه
مردم "کشف"
شخص ذاتأ
مستحق حکومت
است:" امامت به
تعيين نيست ،
بلکه آنچه در
باره او مطرح
است ، مسأله "
تشخيص" است،يعني
مردم که منشأ
قدرت در
دموکراسي
هستند، رابطه
شان با امام ،
رابطه مردم با
"حکومت" نيست
، بلکه رابطه
شان با امام ،
رابطه مردم
است با " واقعيت"
، تعيين کننده
نيستند ، تشخيص
دهنده اند"[18].
به گمان
شريعتي وظيفه
رهبري ، هدايت
توده هاي آرام
و راکد و منحط
است ، نه تابع علائق
و ترجيحات و
منافع آنان
شدن:" اصل
حکومت
دموکراسي –
برخلاف اين
تقدس شورانگيزي
که دارد- با
اصل تغيير و پيشرفت
انقلابي و
رهبري فکري
مغاير است و
اگر در يک
جامعه رهبري سياسي
بر اساس يک ايدئولوژي
مشخص و بر
شعار دگرگوني
آراء و افکار
منحط و
سنت هاي پوسيده
استوار است ،رهبري
نمي تواند خود
زاده آراء
عوام و تعيين
شده پسند عموم
و بر آمده از
متن توده منحط
باشد "[19].
" دموکراسي
نظام ضعيفي است
و حتي خطرناک
و ضد انقلابي...
انحطاطي که در
کشورهاي ليبراليسم
و دموکراسي
غربي پيش مي آيد
نشانه ضعف اين
نظام در هدايت
جامعه است"[20].
ازاين رو،
در عصر غيبت نيز
يک گروه
انقلابي وظيفه
دارد تا
براساس ايدئولوژي
خود، نه پسند
وخواست
افراد، مردم
را به سوي
مقصد هدايت
نمايد:"
بنابراين،
امروز حکومت يا
گروه متعهد سياسي
که در يک کشور
رهبري را به
دست مي گيرد...اين
گروه متعهدند-
ولو مذهبي هم
نباشند
متعهدند- که
سرنوشت
انقلاب را به دموکراسي
رأي هاي بي
ارزش و
خريداري شده
و بازيچه جهل
وخرافه و غرض
وا نگذارند.
متعهدند که انقلاب
را پياده
کنند، رهبري
کنند و به هدف هدايت
کنند...اين
گروه متکي به
کسب رأي اکثريت
افراد نيست ،
متعهد به تحقق
ايده ها و عقايد
و افکارش و تغيير
در مسير فکري
افراد، در
روابط اجتماعي
وتکامل فرهنگي
و صنعتي و رشد
عمل انقلابي
بر اساس ايدئولوژي
خويش است .
بنابراين
رهبري سياسي اين
گروه متعهد
وقتي سرنوشت
جامعه را به
دست مي گيرد ،
تمام هدفش
آنست که جامعه
را براساس
مکتب انقلابي
خويش
بپروراند،
نظام اجتماعي
را آنچنان که
ايدئولوژيش
اقتضاء دارد تجديد
بنا کند و فرهنگ
و اخلاق و عقايد
و آراء مردم
را به شکل
انقلابي تغيير
دهد، حتي عليرغم
شماره آراء"[21].
مگر جمهوري
اسلامي ايران
همين آراء را
به عنوان مانيفست
خود برنگزيده
و به آنها عمل
نمي کند؟ مگر
غير از اين
است که "فرهنگ
و اخلاق و عقايد
و آراء مردم"
را عليرغم رأي
مردم، مطابق "
ايده ها" ي
خودشان تغيير
مي دهند؟ اينها
هم
سرنوشت
انقلاب را به
رأي هاي بي
ارزش مردم
منحط نسپرده
اند." انقلاب
را پياده" مي
کنند و مردم
منحط را
از نو مي سازند.
به گفته شريعتي
مردم نيازمند
"پرورش فکري"
اند . اما چگونه
و با چه روش هايي؟
پاسخ روشن است
، از طريق "
شستشوي مغزي". اين درس
را شريعتي در
مدرسه لنين و
استالين
ومائو آموخت .
آنها به وي
آموختند که
توده هاي منحط
را نمي توان
در يک زمان معين
مطابق ايدئولوژي
انقلاب ساخت. انقلاب
به انسان طراز
نوين احتياج
دارد . "شستشوي
مغزي" کاري
دائمي است:
"اما به
همان اندازه
که پيروزي سياسي
انقلاب سريع
است،
پرورش فکري يا
ساختمان
انقلابي
جامعه
به يک دوران
طولاني نيازمند
است ، لنين مي
گفت نيم قرن،
و انقلاب
فرهنگي چين
معتقد است که
هميشه. اولي اين
مدت را براي شستشوي
فکري ،سالم
سازي اخلاقي و
پايان يافتن
بناي انقلابي
جامعه تعيين مي
کند و دومي
مسأله تجديد
روح ارتجاعي و
احياي مکرر ومتناوب
عوامل جاهلي و
عناصر فکري و
اجتماعي ضد
انقلابي را در
نظر مي گيرد.
تفکيکي که استالين
ميان سوسياليسم
و کمونيسم – به
عنوان دو
مرحله جدا و
متعاقب هم –
قائل شد – همين
است که پس از
انقلاب بلشيويکي
، چندين نسل
بايد کار
انقلابي کرد
تا پس از
مرحله سوسياليسم
وارد مرحله
نهايي کمونيسم
شد، در حالي
که رژيم
انقلابي که در
سال ۱۹۱۷ روي
کار آمد رژيم
کمونيسم بود. نظام
سياسي که بايد
رسالت بناي
انقلابي کمونيسم
را در اين
مرحله انتقالي
تعهد کند
دموکراسي نيست
بلکه " ديکتاتوري
پرولتاريا"
است"[22].
NILGOON.ORG
اين سخنان
در زماني
ابراز شد که
سالها از مرگ
استالين مي
گذشت و خروشچف
در کنگره بيستم
حزب کمونيسم(۱۹۵۶)
جنايات استالين
را افشا کرده
بود. گرچه
نسخۀ شريعتي
براي انقلابي
که در پيش
بود، ازروش هاي
استالين در
شستشوي فکري مردم
روسيه رونويسي
شد، ولي شريعتي
به آن ميزان
قانع نبود .
"انقلاب
فرهنگي چين"
به وسيله مائو
و دار و دسته
چهار نفره در ۱۹۶۵آغاز
شد و در سال ۱۹۶۷ با
سخنراني مائو
و دستور وي
براي حمله به
دانشگاه ها تشديد
شد. پس از مرگ
مائو در سال ۱۹۷۵
باند چهار
نفره بازداشت
و روانه زندان
شدند. سياهکاريها
و رسواييهاي
انقلاب فرهنگي
چين افشاء شده
بود. اما علي
رغم آن، شريعتي
همچنان شيفته انقلاب
فرهنگي چين باقي
ماند. فراموش
نکرده ايم که
در اتحاد جماهير
سوسياليستي
شوروي
مخالفان سياسي
را جهت "شستشوي
فکري" روانه تيمارستانها
مي کردند. البته
انقلاب فرهنگي
ايران تا حدّ
انقلاب فرهنگي
چين، که مطلوب
شريعتي بود، پيش
نرفت. شريعتي
آنقدر زنده
نماند که ثمره
آنچه را کاشت
خود درو کند. پيروان
صديق فکري او
هم کار مردم
را " کشف " رهبر
مي دانند، به
رأي مردم
اعتقادي
ندارند، مي
خواهند به زور
مردم را از طريق
شستشوي فکري (به
کارگيري منظم
رسانه ها و
دستگاه هاي ايدئولوژيک
و نيز دستگاه
هاي خشونت
دولت در تلقين
منظم ايدئولوژي
دولت و حذف و
سرکوب صداهاي
مخالف) به
مقصدي که خود
تشخيص مي دهند
هدايت کنند.
عظمت طلبي اتمي
آنان براي بسياري
از مردم نامفهوم
است، و بسياري
از مردم آن را
بيهوده وبراي
کشور و منافع
ملّي خطرناک
تلقي مي کنند.
اما شريعتي به
زمامداران
انقلاب آموخته
است که به رأي
هاي بي ارزش
مردم اهميت
ندهند، و برنامه
هاي ايدئولوژيک
و انقلابي خود
را، بدون توجه
به نظر مردم،
پياده کنند. بهترين
توجيهات ايدئولوژيک
و ضد دموکراتيک
براي عملکرد
فعلي
زمامداران
جمهوري اسلامي
را در کجا
بهتر از آثار
شريعتي مي
توان يافت؟
ديکتاتوري
پرولتارياي
مارکسيستي-لنينيستي
مطلوب شريعتي
بود. لنين مي
گفت:" نياز
پرولتاريا به
دولت از نظر
مصالح آزادي
نبوده بلکه براي
سرکوب مخالفين
خويش است ... در
جامعه سرمايه داري
سروکار ما با
دموکراسي
سروته زده،
محقر، کاذب،
دموکراسي
منحصراً براي
توانگران يعني
براي اقليت
است. ديکتاتوري
پرولتاريا يا
دوران گذار به
کمونيسم، در عين
سرکوب ضروري
اقليت يعني
استثمارگران،
براي نخستين
بار به مردم يعني
به اکثريت
دموکراسي
خواهد داد".[23] وقتي
ماکسيسم گورگي
به اعدام
گسترده
مخالفان
اعتراض کرد،
لنين بدو پاسخ
داد:" کارگران
و دهقانان در
حال تربيت
کردن نيروهاي
روشنفکري خود
براي مبارزه
جهت ساقط کردن
بورژوازي و ميراث
آن، يعني همان
روشنفکران حقير
و کاپيتاليستهاي
نوکر صفتي
هستند که
خودشان را مغز
ملت تصور مي
کنند. آنها در
واقع نه مغز،
بلکه غايط ملت
هستند"[24] . لنين
در سال ۱۹۰۵در
مقاله " تشکيلات
حزبي و ادبيات
حزبي "
مرامنامه
سرکوب ايدئولوژيک
را براي کمونيست
هاي بعدي
آماده کرد. مي
گويد:" مرگ
برنويسندگان
غير حزبي! مرگ
بر انسان هاي
ادبي ! ادبيات
بايد جزيي از
هدف مشترک
پرولتاريا
باشد ، بايد "
پيچ و مهره اي
" در ماشين عظيم
سوسيال
دموکراتيکي
باشد که کل پيش
قراولان آگاه
سياسي طبقه
کارگر به حر
کتش واداشته
اند "[25]. در
کنگره کمسول
در دوم اکتبر ۱۹۲۰
لنين طي يک
سخنراني تکليف
اخلاق را هم
روشن کرد:" ما
مي گوييم که
اخلاق ما دربست
تابع منافع
مبارزه ي
طبقاتي
پرولتاريا
است... اخلاق آن
چيزي است که
به نابودي نظم
پيشين
استشماري و
متحد کردن
تمامي مردم
زحمتکش
گرداگرد
پرولتاريايي
که دست اندر
کار جامعه جديد
کمونيستي است
خدمت کند ... براي
يک کمونيست ،
همه ي اخلاق
در اين انظباط
متحد و مبارزه
ي توده اي
آگاهانه عليه
استثمارگران
خلاصه مي شود.
ما به اخلاق
ابدي و ازلي
معتقد نيستيم
و نادرستي همه
ي حکايات
مربوط به
اخلاق را بر
ملا مي کنيم"[26].شريعتي
اين آموزه ها
را از لنين
فراگرفت و آنها
را به گمان
خود اسلاميزه
کرد. آثار وي
را يک بار ديگر
بخوانيد و
نظراتش
درباره ادبيات
متعهد و رد
ادبيات بي طرف
را مرور کنيد.مشابهت
آرائش در زمينه
ادبيات با
نظرات لنين غير
قابل انکار
است. لنين در
مقاله اي زير
عنوان"
توهماتي
درباره ي
قانون اساسي"
مي گويد:" در
زمان انقلاب
کافي نيست
اراده ي اکثريت
را باز شناسيم-
بايد ثابت کنيد
که در لحظه ي
تعيين کننده و
در جاي تعيين
کننده قدرت
مندتريد، بايد
پيروز شد.
بارها ديده ايم
که چگونه اقليتي
که تشکل دارد
و تسليحات
بهتر دارد و
آگاهي سياسي
اش بيشتر است
اراده ي خود
را بر اکثريت
تحميل مي کند
و آن را به
زانو در مي
آورد"[27] . " دموکراسي
شکلي از دولت
بورژوايي است
که خائنان به
سوسياليسم
واقعي منادي
آنند، هم اين
ها هستند که
امروزه در رأس
سوسياليسم
رسمي قرار
گرفته اند و مي
گويند
دموکراسي مغاير
ديکتاتوري
پرولتاريا
است. تا زماني
که انقلاب
هنوز از محدوده
ي نظام
بورژوازي بر
نگذشته بود،
ما هم خواستار
دموکراسي بوديم،
اما به محض آن
که در روند
انقلاب نخستين
نشانه هاي سوسياليسم
را مشاهده کرديم
، قاطع و پيگير
به نفع ديکتاتوري
پرولتاريا
موضع گرفتيم"[28] .شريعتي
نقل مي کرد که لنين
مي گفت که نيم
قرن براي سرکوب
مخالفان و مغز
شويي مردم کفايت مي
کند.
اما شريعتي خود
اين مدت را
کافي نمي
دانست. او به
تبعيت از
آموزه هاي
انقلاب فرهنگي
مائومعتقد
بود که اين
شستشوي مغزي
بايد براي هميشه
ادامه يابد. البته
شريعتي در نقل
قول از لنين
مرتکب خطا شده
بود. لنين
معتقد بود که
ديکتاتوري
پرولتاريا " جرياني
است مسلماً
طولاني"[29] .
تمام کتاب دولت
و انقلاب لنين
در خدمت توجيه
ضرورت سرکوب و
نابودي
بورژوازي و
حتمي بودن سوسياليسم
و دوران کمونيسم
است . لنين مي
گفت:" دولت
بورژواز.ي... به
دست پرولتاريا
ضمن انقلاب نابود
مي گردد".[30] شريعتي
با تبعيت از
لنين مي گويد:"در
چشم ما
بورژوازي پليد
است، نه تنها
نابود مي شود
که بايد
نابودش کرد. نه تنها
به اين علت که
با " توليد جمعي"-
در نظام صنعتي
جديد- مغاير
است، محکوم
است ، بلکه بيشتر
به اين علت که
...[انسان ها ] را
به گرگ
خونخوار بدل مي
کند يا روباه
مکار و يا موش
سکه پرست و
اکثريت خلق را
گله اي ميش مي
سازد که بايد
پوزه در خاک
بچرند تا
پشمشان را بچينند
و شيرشان را
بدوشند و
پوستشان
کنند...سوسياليسم
... پس از سرمايه
داري حتمي الوقوع
است...سوسياليسم
انسان را ... از
بندگي اقتصادي
در نظام سرمايه
داري و زندان
مالکيت
استثماري و
منجلاب
بورژوازي
آزاد مي کند "[31]. سوسياليسم
حتمي الوقوع
لنينيستي مطلوب
شريعتي چه
بود؟ لنين در ۱۷
نوامبر ۱۹۱۷طي
يک سخنراني در
هيئت اجراييه
کميته مرکزي مي
گويد:" پيش تر
گفته بوديم که
اگر روي کار بياييم
، روزنامه هاي
بورژوايي را
تعطيل خواهيم
کرد. اگر وجود
چنين روزنامه
هايي را تحمل
کنيم، ديگر
سوسياليست نيستيم
"[32] . مي
گفت :" اجازه
نخواهيم داد
که شعارهاي پر
طمطراقي چون
آزادي، برابري
و اراده ي
اکثريت فريب
مان دهد"[33]. لنين
معتقد بود که
مردم را مي
توان به خاطر
بيان نظراتي
که به طور عيني
در خدمت منافع
بورژوازي اند
تيرباران کرد.
وي پيشنهاد
کرد که به
قانون جزا اين
عبارات
افزوده شود:"
تبليغات و تحريکاتي
که به طور عيني
در خدمت منافع
آن دسته از
بورژوازي بين
المللي است که
حقوق نظام
مالکيت کمونيستي
را که جانشين
نظام سرمايه
داري مي شود
به رسميت نمي
شناسد و از طريق
دخالت خارجي ،
محاصره،
خرابکاري،
کمک مالي به
روزنامه ها و
ابزار مشابه
به طور مستقيم
و غير مستقيم
در صدد
براندازي
نظام کمونيستي
هستند،
مجازات اعدام
خواهند داشت
که در صورت وجود
شرايط مخففه ،
به حبس يا تبعيد
تعديل خواهند
شد"[34].
شريعتي
در پايان امت
و امامت، به
رهبرن آينده
انقلاب ، خطر
رشد نيروهاي
مردم سالار،
پس از مرگ رهبر
انقلاب را گوشزد
مي کند:
"صدها
جانور وحشي که
با قدرت
کوبنده
انقلابي و نيروي
لياقت رهبر
نخستين گوش
خوابانده
بودند و ميکروب
هاي خطرناک
هزاران بيماري
که در خون اين
جامعه هنوز
باقي هست، در
نسل بعد که زمينه
مساعد مي شود
و بخصوص
خودنمائي ها و
تصادم ها و
اختلافهاي
داخلي – که پس
از مرگ رهبر
معمولاً پيش مي
آيد- هوا را
گرم مي کند ،
اندک اندک يا
ناگهان زنده مي
شوند و سر بر مي
دارند و
انقلاب را از
داخل مي خورند
وخود غالبأ در
نقاب جديد ،
جاهليت قديم
را زنده مي
سازند و درفش
مردم کشي را
در انبان نرم مردم
سالاري
پنهان مي کنند
و همان طبقه
حاکم و همان نيروها
و حتي همان
اشخاص که
انقلاب عليه
آنها برپا شده
بود و با
انقلاب جنگيده
بودند و شکست
خورده بودند،
با قدرت پول و
نيرو و نفوذ و
امکاناتي که
از قديم در
جامعه دارند ،
از صندوقهاي
انتخابات بيرون
مي آيند و با
تبديل قدرت
اقتصادي و
اجتماعي شان
به قدرت معنوي
و وجهه ملي – از
طريق تبليغات
، استخدام
استعدادها،
جلب شخصيتهاي
روحاني و حتي
ملي، بازيهاي
عوامفريبانه
و به سرعت رنگ
عوض کردن و از
انقلابيون قديم
هم تندترشدن و
جلو افتادن و
شخصيت و
اعتبار و لياقت
خويش را در
اختيارانقلاب
حاکم گذاشتن و
با يکي از
جناح هاي
انقلابي که
براي کسب قدرت
مبارزه داخلي
دارد نزديک
شدن و او را ياري
کردن ... خود
وارث انقلاب مي
شود "[35].
شريعتي
نگران مرگ بنيانگذارو
حوادث پس از
آن بود. پس
از مرگ وي، برخي
زير علم مردم
سالاري
،انقلاب را از
درون نابود خواهند
کرد. در چنين
شرايطي رهبري
انقلاب چه وظيفه
اي بر عهده
دارد؟ :" رهبري
انقلاب... حق
ندارد دچار
وسوسه ليبراليسم
غربي شود و
انقلاب را در
چنين جامعه اي
به
دموکراسي رأس
ها
بسپارد".[36] وقتي
دموکراسي نفي
شد، چه بديلي
جايگزين آن
خواهد شد؟ پيشنهاد
شريعتي اين
است:" ديکتاتوري
پرولتاريا
براي دوران
نسبتاً طولاني
بناي انقلابي
جامعه جديد ". "
و حتي انتخاب رهبر
مادام العمر
انقلاب
... به جاي ليبراليسم
و دموکراسي
آزاد غربي "
است " تا وقتي
که عوامل مخرب
و فساد انگيز
ريشه کن شود و
تا وقتي که
خطرهاي
اجتماعي از بين
برود ، مغز شويي
بشود ، روابط
اجتماعي پاک
گردد" تا آن
زمان بايد "رهبري
جامعه را به شيوه
اصيل رهبري
انقلابي ، و نه
دموکراتيک ،
ادامه دهند، بدينگونه
که شخصيت و مسئوليت
قهرمان و بنيانگذار
مکتب و نهضت
انقلابي را در
چند نسل ادامه
دهند".[37] "شعار
دموکراسي يا
حکومت آراء
همه مردم ، فريبي
بوده است تا
دشمنان مردم
در پناه آن
بتوانند مسير
نهضت مردم را
منحرف سازند و
تمام ثمرات
انقلابي را که
در مجاهدات
ملت عليه
استعمار و
استبداد به
دست آورده
بودند، بر باد
دهند".[38]
بنابراين،
از نظر شريعتي
دموکراسي
آزاد غربي فريبي
بيش نيست . بديل
دموکراسي از
نظر شريعتي، رهبري
انقلابي است.
او رهبري
دموکراتيک را
نفي مي کند تا
شخصيت بنيانگذار
انقلاب را
تداوم بخشد. مي
گويد دشمنان
مردم شعار
دموکراسي را
ساخته اند تا
آنها را منحرف
سازند و ثمرات
انقلابشان را
بر باد دهند. اين
رويکرد با رويکرد
مسئولين فعلي
رژيم جمهوري
اسلامي هيچ
تفاوتي ندارد. در واقع
اينان راه و
انديشه او را
ادامه مي
دهند. مگر شريعتي
نمي گفت:
|