عبدالکريم سروش و انقلاب فرهنگي اسلامي

از مصاحبهء نيلگون با آرامش دوستدار

براي ديدن تمام مصاحبه اينجا کليک کنيد.

براي نقد آرامش دوستدار بر کتاب «قبض و بسط» اينجا را کليک کنيد.

 

 

نيلگون ــ عبدالکريم سروش در دو دههء گذشته چند مرحله تحوّل فکري را از سر گذرانده و در اين مسير بر بسياري از روشنفکرانِ ديگر در ايران تأثير بسيار گذاشته؛ به ويژه در دوره اي که نشريهء«کيان» منتشر مي شد . کارها و دستاوردهاي او در فضاي فرهنگيِ ايران قابل اعتنا ست و همينطور به نظر مي رسد، به شهادت کساني که در بحث هاي گروهي و محفليِ او بوده اند، اخلاقِ رواداريِ روشنفکري و احترام به معاندِ فکري را هم تشويق کرده و آموزانده. تصور مي کنم اگر بدونِ مورد به او ناسزايي گفته شده بايد از او پوزش خواست.

[ . . .]

آرامش دوستدار ــ به گفتهء شما بعيد نيست من به عبدالکريم سروش نسبتي ناروا داده باشم و اين احتمال مي تواند پوزش خواستن از او را موجه نمايد. به اين مورد سپس خواهم پرداخت. همينجا اين را صريحاً و موکداً بگويم که پرداختن به مستوره های «روشنفکری اسلامی» چون عبدالکريم سروش، به تحولاتِ ديدگاههاي آنها و مسايلشان را من براي خودم زايد و اتلافِ وقت مي دانم. و اگر شما در آغاز اين مسئله را مطرح نکرده بوديد که متصف کردن عبدالکريم سروش به آن صفت ممکن است ناروا باشد، طبعاً او جايي در گفتگوي ما نمي يافت. اما نظرِ شما مرا به دادن پاسخ تحليلي و مشروحي وامي دارد که شما محتملاً انتظارش را نداشته ايد و افزون برآن احتمالش ضعيف نيست که علاقه مندان و مريدانِ او را بيشتر برنجاند و حتّا بيازارد، در عوض برخي را هشيار يا هشيارتر سازد. 

اما نخست: درست است که من نقدي بر کتاب «قبض و بسط» او نوشته ام ــ اثري که بايد هستهء اصليِ تز او دربارهء دين باشد،  و منظور او از دين طبيعتاً و منطقاً دين اسلام است ــ اما درست نيست که جز اين نظرمن نسبت به او منفي نبوده. به ترتيب مي گويم چرا.

 متحول شدنِ فکري عبدالکريم سروش، که شما به آن اشاره کرده ايد،  مي تواند چند معنا داشته باشد: يا او ديگر تزِ «قبض و بسط» را که موضوعش «دريافتِ آدمي از دين» است، رها کرده، و دين را در ذاتِ خود وارد ميدانِ تأملات خويش ساخته؛ يا او همان تز نخستين را بسط داده و ژرفتر کرده و به نتايجي پرشمول تر رسيده است که آن را تکميل مي نمايند؛ يا همان ديد را به جنبه هايي از دين اختصاص داده، و اين حاکي از تنگتر کردنِ آن و محدود ساختنِ چشم اندازِ آن بايد باشد. شقّ کاملاً ديگرش اين است که او به فعاليت ذهني اش دربارهء دين، نقش و تأثير آن در جامعه و فرهنگش کلاً خاتمه داده است و به رشته هايي مي پردازد که ارتباطي با اين موضوعات ندارند. مثلاً به جامعه شناسي که در چگونگيِ پديده هاي اجتماعي پژوهش مي کندــ در مواردي پديدهء دين نيز مي تواند از آن زمره باشدــ و نه در حقيقت يابي حقيقيِ آنها؛ يا با روانشناسي سروکار دارد، يا با فلسفه و فيزيک و غيره. اما ترديد نيست که منظور شما اينگونه تحولات نيستند، وقتي مي گوييد: «عبدلکريم سروش در دو دههء گذشته چند مرحلهء فکري را از سر گذرانده» و تأثير قابل ملاحظه اي روي روشنفکران گذاشته است، در واقع اين شما هستيد که بايد نخست تحولاتِ مورد نظر را هرچند به اختصار توضيح دهيد و مشخص سازيد، آنهم در «دو دههء گذشته» که شما رويش تأکيد مي کنيد، يعني از شش سال پس از استقرار جمهوري اسلامي به اين سو.

 اکنون مي خواهم توضيح دهم چرا من هيچگاه نظر مثبت به او نداشته ام. عبدالکريم سروش از همان آغاز در روي کارآمدنِ جمهوري اسلامي دست داشته. درهمان آستانهء انقلاب، شرکت پرجوش و خروش او در مباحث مختلف براي تغييرات اساسي فرهنگي و اجتماعي ايران بر پايهء «اسلاميزه» کردنِ آنها، که در مباحثه هاي اهل فن در ميزگرد «کيهان فرهنگي» تشکيل مي شد و در نشريه اي به همين نام منتشر مي گشت، مؤثر تر و پرآوازه تر از آن بود که او را از پيشتازان «روشنفکري اسلامي» نسازد. بلاغت اسلامي و اتکايش به مباني دين مبين چندان بود که حتا کسي چون عبدالجواد فلاطوري را در آن مباحثه ها از ميدان به در مي برد. و اين عبدالجواد فلاطوري که بود؟ استاد اسلام شناسي در دانشگاه کلن (آلمان)، داراي درجهء اجتهاد و خود از مبلغان حکومت اسلامي، اما در خوي و روالش ليبرال. همين براي احساس و حکمتِ اسلامي عبدالکريم سروش زياد و مردود بود.

 عبدالکريم سروش باني و عضو «شوراي انقلاب فرهنگي» و از مبتکران طرح  و عاملان بستنِ سه سالهء دانشگاههاي ايران است. مي دانيد سه سال بستنِ دانشگاهها يعني چه؟ اول از همه يعني براي عملي کردن نقشهء خود مراقب بودن و از هر اجتماع سازمان يافته و متشکل بيم داشتن، و مآلاً بُرد و اهميتِ پديدهء دانشجو را چون نيروي مقاومت در برابر ظلم، اجحاف و اختناق شناختن، عملاً يعني خطر آن را براي حکومتِ هنوز مستقر نشدهء اسلامي ديدن.

اين پيشبيني طبيعتاً ناشي از آگاه بودن به اين امر است که مقاومت واکنشي ست در برابر زور، و اعمالِ زور براي استقرار حکومت اسلامي و مقاصدش اجتناب ناپذير است. پس بايد به هر وسيله اي مانع از به وجود آمدنِ مقاومت شد. بايد قهر را چنان به موقع و به گونه اي به کار برد که مقاومت مجال بروز کافي نيابد. بايد آب را از سرچشمه بست. سرچشمه اي که سازمان وسيع و رسمي کشوري داشت و با چنين بعدي مي توانست هستهء مقاومت گردد، تخم آن را بپراکند و از آن شبکه هايي بزرگ در جامعه پديد آورد فقط و فقط دانشگاه بود. پيشبينيِ اين مانع و خطر بالقوه براي استقرار جمهوري اسلامي و پيشگيري از به وجود آمدن آن را بايد به زيرکي عبدالکريم سروش تبريک گفت.

اما هرآينه او خود را معصوم بداند و ديگران را مسئول در بستن دانشگاهها، آنگاه بايد به اين پرسش پاسخ دهد که او براي چه و چگونه عضو «شوراي انقلاب فرهنگي» هنگام پاگرفتنِ حکومتي بوده که سه سال تمام دانشگاهش درسراسر کشور تعطيل مي شوند. چنانکه هم اکنون در زير خواهد آمد خودش زمزمه کنان گفته است که عيناً او به همين علّت از مؤمنان و اعضاي آن «شورا» بوده. اما از انديشمندِ انسان دوست و دلسوز شده ای چون او حالا ديگر بايد انتظار داشت به ما بگويد که در آن «شورا» چه کاره بوده و چه مي کرده است. ولي در اين مورد او، با وجود اينکه شرافت و صداقتِ انديشمندي اش ايجاب مي کند از دورهء عضويتش در «شورا» گزارشي مبسوط در اختيار ما بگذارد، خاموشي مي گزيند. چه بسا « تفکّرِ قبض و بسطي» يعني گنگي، نابينايي و ناشنوايي در برابر حقايقِ تلخ، او را به چنين ترجيحی وامي دارد. در غير اينصورت لابد بنا را بر اين مي گذارد که ما بايد به فراست دريابيم آنچه را که انتظار داريم او براي ما گزارش نمايد. از قراين بر مي آيد که نظر او در اين مورد نمي بايست نادرست و بيجا بوده باشد. اگرنه در اين همه سفري که او سالهاست به اروپا و آمريکا مي کند، در سخنرانيهاي بي شمارش که همه جا مورد استقبال قرار مي گيرند، و با وجود تحولاتي که پي در پي «از سر مي گذراند»، آنچنانکه کنجکاوان را از پيشرفت چشمگيرش در مدارا با ديگرانديشان و از استعداد فرهنگي و سياسي اش به حيرت انداخته، مسئله نقش و کارايي او در «شوراي انقلاب فرهنگي» وقت جداً مطرح مي شد.

حالا ببينيم او زمزمه کنان چه گفته است. پس از بيست و چند سال حکومت اسلامي، سرانجام دو سه سال پيش روزنامه نگاري اين مسئله را مطرح کرد و نتيجتاً نشان داد که ما آنچنان فراستي هم که عبدالکريم سروش حدس مي زده و انتظارش را از ما داشته نداريم. بدينگونه وقتي او به ابتکار و توسط روزنامه نگار ياد شده در مصاحبه اي به عنوان مسئول و عامل بستن دانشگاهها مؤآخذه مي شود، با اين مفاد پاسخ مي دهد: اگر او در آن «شورا» نبود و به بستن دانشگاهها رأي نمي داد، سرنوشت دانشگاهها وخيم تر شده بود. سروش در واقع مي گويد که او با اين اقدامش جلوي تند روها را گرفته و مانع از بروز فاجعه اي بزرگ شده است. عمل اين متفکر اسلامي به عمل آن قاضي مي ماند که از او بپرسند چرا اين يا آن بيگناه را به حبس ابد محکوم کرده و او پاسخ دهد: اگر او چنين تدبيري نکرده بود، همکارانش که با پايمرديِ شخص شخيص او بنيادگذار، سازنده، سازمان دهنده و گردانندهءاين «دادگستري» اند، بيگناه را اعدام مي کردند. به اين ترتيب دانشجويان و دانشگاهيان مديون عبدالکريم سروش مي شوند و او از آنان طلبکار. چون بستن دانشگاهها به هرسان به صلاح آنان بوده، اگر به خاطرِ آنان نبوده باشد! اين يکي از معني هاي بستن دانشگاهها و اغراض نهفته در آن بود.

 مي رسيم به معناي دوم. بستن دانشگاه يعني از کار انداختن کانون پژوهش و دانش، يعني تيشه به ريشهء حياتي فرهنگ زدن. يعني امکان پرورش ذهن و فکر را از لايهء جوان و ممتاز و سازندگانِ آيندهء جامعه گرفتن، يعني نيروهاي سازنده، نگهبان و پيشبرندهء آيندهء جامعه را سرکوب کردن و در نتيجه يعني سدّ حايلِ آنها را از جلوي ورطهء جهالت برداشتن و راه سقوط در آن را براي جامعه باز کردن. يعني ترويج تعمدی و رسمي خرافات و ادارهء کشور به دست مبتکران اين نقشه و مجريان آن، کساني که سواد قرآن و فقه و اصول طبعاً داشته اند اما به نسبت عکس بيفرهنگ بوده اند. چون فرهنگشان از مقولاتي که شمردم و مشابهان آنها تجاوز نمي کرده است. فرهنگ حتا به صرف تحصيل مثلاً رشتهء پزشکي، مهندسي و غيره، چه در دانشگاههاي خارجي و چه در دانشگاههاي خودمان، حاصل نمي شود. اينهايي که براي مثال آوردم حرفهء محضند و مآلاً نه هرگز فرهنگ. فرهنگ سرچشمهء جوشان در پديد آوردن دستاوردهاي شکوفنده اي ست که حيات جامعه را در باروريهاي دگرگون شونده اش ميسّر مي سازند. بافرهنگ آن کسي است که با اين دستاورها آشنا و مأنوس باشد، به سهم خود زمينهء پرورش و گسترش آنها را فراهم آورد و ذهن و احساس خود را در آنها و از آنها باز و تلطيف نمايد. در اين حد، مهندس، پزشک و متخصصِ کامپيوتر، به محض آنکه در رشتهء خود محدود و محصور بمانند به همان اندازه بي فرهنگند که خميرگير يا شاطر و از اين نظر ترجيحي بر اينها ندارند.

معناي سوّم بستن دانشگاهها «پاکسازي» آنها از استادان است که غالبشان در رشته و سِمَتِ خود از ورزيده ترين و متبحرترين آموزگاران بودند، و از امروز به فردا بدون کمترين تأمين مالي و امنيت اجتماعي از کار برکنار شدند، و در مواردي به نان شب محتاج. معناي واقعي «پاکسازي» همانا بي سرپرست کردن علمي دانشگاهها و سپردن آتيِ آنها به دست آموزگارن نوپا، بي تميز، بي فرهنگ و بيسواد، و هردو به دست کساني که بزرگترين سرمايهء «علمي» شان در وهلهء اول جهل ايماني، انباشته بودن از فقه و اصول و تفسير و احاديث و اخبار بوده است. به همين سبب اينان چنان از کودکي با عصارهء اينگونه پرورش روحاً و جسماً مغزشويي شده اند که از آنچه در آنها شسته شده نمي بايست چيزي باقي مانده باشد. تخريب دانشگاه فقط نمونه اي است از ويران کردن تمام نهادهايي که بر پايهء آنها جامعه استوار بود و رفته رفته داشت به صورت جامعه اي متمدن در مي آمد. اين معناي سوم بستن سه سالهء دانشگاهها درهم نورديدن سرنوشت يک نسل دانشجوست. و اين نه فقط يعني سرمايهء علمي و فکري سازندگان آيندهء کشور را به باد فنا دادن، بلکه يعني تمام امکاناتي را که آن نسل براي آيندهء خود داشته و در راه رسيدن به هدفش کوشيده بوده دود کردن و به هوا فرستادن. يعني بهترين نيروهاي کشور را در بهترين دورهء جوانيِ آن نسل به هدر دادن، يعني زندگي اش را تباه کردن و افق آينده اي برايش باقي نگذاشتن. هر اندازه هم مبتکران و عاملان بستن سه سالهء دانشگاه کفاره دهند، و توبه و انابه کنند ــ که هرگز تا کنون نکرده اندــ سر سوزني از اميدها و آرزوهاي آن نسل را که معلوم نيست چه بر سرش آمده نمي توانند به آن بازگردانند. تنها ندامت نمادين آنها اين مي بود که خود را سربه نيست مي کردند. اما اين اندکي شرم، غيرت و عذاب وجدان مي خواست.

چهارمين معناي بستن سه سالهء دانشگاه چيست؟ مقررات جديدش در بازگشايي آن هاست. نخست و پيش از هر چيز، دانشجوياني مي توانستند پس از قبول شدن در کنکور وارد دانشگاه شوند که اطلاعات کافي ديني داشتند. مي شود حدس زد چه گروههايي، از چه خانواده هايي و از کدام مرتبهء اجتماعي و فرهنگي مي توانستند از اين پل صراط بگذرند. اما يقيناً نمي توان ادعا کرد که ايمان زايندهء هوش سرشار است و نتيجتاً دانشجويان ديني از حيث استعداد، زيرکي، درس خواني بر دانشجويان غيرديني تفوّق داشته اند و به هرسان سزاوارتر از آنان براي ورود به دانشگاه و گذراندن دورهء تحصيلات عالي بوده اند. اما اين را مي توان  به جرأت گفت که هيچگاه هوش سرشار زايندهء ايمان نيست. اگرنه لااقل در همين سرزمين خودمان هوشمندتران فقها و متکلمان بودند ــ ناصرخسرو از اين نظر يک استثناي منحصر به فرد است. از همين دورهء مشروطيت به اين سمت که بياييم، مي بينيم بهترين، با استعدادترين، بافرهنگ ترين، پيشروترين ايرانيان که تجدد را به جامعهء ما آورده اند و موجب تحولات ناشي از آن شده اند اشخاص غير ديني بوده اند. خيال نمي کنم بردن نام آنان در اينجا لزومي داشته باشد. هيچ دوره اي در تاريخ دانشگاههاي ايران نمي شناسيم که دانشجويان ديني اش الزاماً از شاگردان ممتاز بوده باشند. اما به يک نگاه مي توان ديد که تمام سازندگيها در سراسر جامعهء ايران از آغاز دورهء تجددش، تا پيش از روي کار آمدن جمهوري اسلامي، به دست فارغ التحصيلان غير ديني دانشگاهها انجام گرفته.

 مي خواهم با اين توضيحات به اين نتيجه برسم که پس از بازشدن دانشگاهها لااقل تا يک دهه و نيم هزاران هزار نفر از قبول شدگان کنکور سراسري از دختران و پسران غير ديني بوده اند که به سبب رد شدن در امتحان معلومات اسلامي از تحصيل دانشگاهي محروم مي مانند. يعني برآن نسل آغاز انقلاب بدينگونه در سه نسل ديگر نيز افزوده مي شوند که سرنوشت بهتري از نظر تحصيل دانشگاهي و اجتماعي نداشته اند.  طبيعي است که به همان نسبت که درهاي دانشگاهها را بر جوانان غير ديني مي بندند، بر روي دانشجويان ديني باز مي کنند. مبتکران و عاملان بستن دانشگاهها با اين شيوهء شيعي ،يعنی نامردانه، موفّق مي شوند قشرمذهبیِ دانشجويان را به دانشگاه بياورند و آنها را پس از فارغ التحصيل شدنشان به کار بگمارند. يا امکانات در اختيارشان بگذارند. هر اندازه هم اين تير نتواند همواره به هدف بخورد و دانشگاه را يکپارچه اسلامي کند، باز آنچه بدينسان از چندين نسل از جوانان غير ديني در ارتباط با تحصيل دانشگاهي گرفته شده ديگر نمي توان به آنها بازگرداند. در پايان اين چهارمين معناي بستن سه سالهء دانشگاهها و آنچه پس از بازگشودن برآن مترتب گشته، به اين نکته توجه دهم که از قرار، کتاب امتحانيِ اطلاعات و معلومات اسلامي براي ورود به دانشگاهها را عبدالکريم سروش نوشته است. اين امر، که من مدعي صحت آن نيستم، حتا اگر از جانب کساني که آن را گفته اند افترايي بيش نباشد، از شدت جرم عبدالکريم سروش در مورد بستن دانشگاهها ذرّه اي نمي کاهد.

 آنچه عبدالکريم سروش بدون عمل به آن و نشان دادن نمونه هايي از چگونگي مواردش هربار از نو کرده، پافشاري روي تز تفاوت «فهم دين» با «خود دين» است. اين آخري مطلقي است مکنون و دست نيافتني براي همه. آن اولي گونه اي است که انسان از آن متأثر مي شود. تأثر گرفتن نسبي و انفعالي است؛ و عملاً بايد ــ بر طبق تز او که مي خواسته پا در جاي پاي تئوري شناخت کانت بگذارد و لغزيده، چون بنيادي کلي براي تضمين وحدتِ تأثرات به دست نداده است ــ چندان بي شمار و پراکنده و متنافر باشد که هر تأثري از آن ميان به همان اندازه مي تواند موجه شود که حذف. با وجود اين عبدالکريم سروش با تز نسبيتِ «فهم دين» مي خواهد صلاحيت انحصاري تفسير کلام ديني را از چنگ مقامات رسميِ دين درآوَرَد، تا لااقل خود و امثال خودش را در آن سهيم نمايد. طبعاً از همگاني کردن اين صلاحيت به رغم تز خود مي پرهيزد تا هرج و مرج روي ندهد. بلکه اصرار دارد که  خودش رأساً چون حافظ «طرحي نو» در اندازد، منتها براي «فهم اسلام». اگر حافظ در پروازِ مستانهء خيال خود چنين سخني گفته، لابد پس از هشيار شدن به اين پرواز ديگر ادامه نداده است. اما عبدالکريم سروش از آن بيدها نيست که با اين بادها بلرزد! منتها اولين اشکالش اين است که تاکنون جرأت نکرده با «فهم خودش» از «دين»، معناي آيه اي را در تفسيري جديد بياورد. مثلاً بگويد منظور از «حد زدن» در اسلام نوازش کردن است. يا «قتال» قرآني معناي آشتي و دوستي مي دهد. اين ها کارهايي هستند که عبدالکريم سروش، اگر بنا را بر انسان دوستي و صداقت او بگذاريم، دلش مي خواست مي توانست انجام دهد. اينکه او جرأت ذهني هم ندارد از خاتم الانبياييِ محمد فهمي جز فهمِ همهء مسلمانان جهان داشته باشد، کاملاً قابل فهم است.

با وجود اين، او مي خواهد دين را به هربهايي انساني نمايد، طبيعتاً دين اسلام را. در برابر، محسن کديور که چنين ادعايي ندارد، به تشخيص نابرابري در اسلام اکتفا مي کند. محسن کديور به ما مي آموزاند که بر اساس مباني اسلامي، شخص نخست مسلمان است، سپس انسان. شخص به خودي خود انسان نيست بلکه انسان شدنش فرعي است بر مسلمان بودنش. بنابراين غير مسلمانان لااقل انسانيت کمتري دارند. اگر جدي و راديکال از ديد اسلام بنگريم، جز يهوديان، مسيحيان، و زردشتيان که اسلام دين شان را به رسميت مي شناسد، معتقدان به دينهاي ديگر انسان نيستند. بدينگونه عبدالکريم سروش روياروي محسن کديور قرار مي گيرد و آه از نهادش برمي آيد که: چرا اين حکومت که زماني خود از عاملان فعالش بوده، شئون اسلامي را برباد مي دهد، بي آنکه او خود بتواند چندتايي از آن شئون را مستند برشمارد. 

 اما شمارشِ آن شئون که اهميتي ندارد، مهم جستن و يافتن شئوني است که ممتاز باشند و بر شأن انساني تأکيد نمايند، شئوني که تابعيت از آنها راهي براي انسان به خوشبختي و سرفرازي بگشايند، شئوني که مردمان را به نوع دوستي بخوانند و موظف سازند. به اين سبب همهء جستجوهاي او و وعده هايي که مي دهد، مصروفِ يافتن و ساختن سرزمينهايي چنين سرسبز در کوير اسلام است. پافشاري، يکدندگي و اميدواري وي در رسيدن به اين هدف چندان است که فرصت نمي کند از نسل هاي قرباني شدهء دانشجويان در گشودن راه به سوي چنين بهشت موعودي سپاسگزاري نمايد. هرکسي جز او، و طبيعتاً محروم از اينهمه پشتکار و نيروي کاهش ناپذير، در اين تلاش مدام و توانفرسا تاکنون صد بار از پا در آمده بود، يا سر به بيابان مي گذاشت و به گونه اي غيب مي شد، مانند بسياري از قطب هايی که عطّار ردّ پاي شان را در «تذکره اوليا » ي خود لحظاتي مي يابد و به ما نشان مي دهد.

 حالا کمي بيشتر در رگه اي بکاويم که مي تواند شاهرگي در تحول فکري عبدالکريم سروش باشد، آن رگه اي از تحوّل که به گفتهء شما رواداري با «معاند» را توصيه مي کند و واجب مي داند. اين رفتار معناً صورتي از توصيهء حافظ است که: «با دشمنان مدارا»  بايد کرد.

به نظر من کسي سزاوار رواداري است که خودش روادار باشد. مثلاً چه معنا و منظوري مي تواند رواداري مردم ايران با حکومت اسلامي اش داشته باشد؟ آيا خود عبدالکريم سروش در نظر و عمل اين حکومت را سزاوار رواداري مي داند؟! اما وقتي کسي سزاوار رواداري   باشد که خودش روادار است، ديگر نمي توان او را معاند ناميد. ظاهراً عبدالکريم سروش بايد از اين مرز گذشته و روح بودا و مسيح را در خود حلول داده باشد که با دشمنش نيز رواداري پيشه مي کند. از اين گذشته، روا داري معنايش اين نيست که آدم در چهار ديواري خانه اش با «غير خودي» دشمني نکند. يا او را به خود راه دهد، از نزد خود نراند، حاضر شود حرفهايش را بشنود. رواداري وقتي معني دارد يا پيدا مي کند که شما «حق ديگري» را در آنچه او هست و به گونه اي هست علناً بپذيريد و به رسميت بشناسيد، از چنين حقي دفاع کنيد، از حق چنين يا چنان بودن، از حق بيان و تبليغ علني داشتن، از حق ديني ديگر و خدايي ديگر داشتن، يا اصلاً از حق باور نداشتن به خدا. به ترويج اين حقوق پرداختن حقي است رسماً و علناً اجتماعي و بايد جايي که اين حق وجود ندارد در ايجادش کوشيد و از آن، جايي که از ديگري سلب شده، دفاع نمود. رواداري بايد ناظر به اين هدف باشد. بايد بکوشد به اين هدف برسد تا معنايي داشته باشد.

 رواداري درخفا يعني تظاهر به رفتاري که عملاً و علناً نفي مي شود. رواداري در واقع هستهء فردي براي استيفاي حقوق برابر براي همهء اعضاي يک جامعه است، و جايي که چنين هدفي نداشته باشد، بلکه پنهان و «محفلی» بماند، خودش را نقض مي کند، همچون مسلماني که به هرعلتي با يهودي و مسيحي نشست و برخاست نمايد، اما در روابط اجتماعي به گونه اي از آنان دوري گزيند، در سطح جامعه آشکارا طالب حقوق برابر براي آنها نشود و همچنان دين آنان را شبه دين  بداند. رواداري از جانب يک مسلمان در کشور ما وقتي از معنا تهي نيست که مثلاً بگويد: هر بودايي يا هر معتقد به هرديني، يا هر بيديني، مجاز است جهان بيني، رفتار و اعتقادات خود را در جامعه بدون کمترين هراسي بنماياند، و اين کار در احساس او چنان طبيعي باشد که دست دادن به کسي در خيابان يا بوسيدن او در اتوبوس.

 

هرسکوتي از جانب عبدالکريم سروش در اين يا آن مورد نه تنها نقض دعوي او در مورد رواداري بلکه تأييد آنهايي است که از قشرِ محاصره شدهء جامعه سلب حقوق مي کنند. اينکه عبدالکريم سروش بهائيان را «معاند» بداند و نه «لاوجود» نمي تواند هنري درخشان براي او محسوب شود، چون وجود بهائيان در جمهوري اسلامي از همان آغاز تأسيسش  امري تثبيت شده بوده است. اينکه به فکر عبدالکريم سروش خطور نمايد که از پايمال شدن حق بهائيان براي ورود به دانشگاه و بدست آوردن امکان براي تحصيلات عالي دفاع کند، اينکه بانگ اعتراض او بلند شود که چرا بيست و شش سال است بهائيان از حق تحصيل دانشگاهي محرومند و اين اجحاف همچنان ادامه دارد، پيشکشش! اما لااقل براي حفظ ظاهرِ دعوي خود ناظر بر رواداري مي بايستي از برابري حقوق هر اقليت ديني «به رسميت شناخته شده»  در ايران، يعني زرتشتي، يهودي و مسيحي دفاع مي کرد. نه تنها هرگز از او با وجود يا برخلاف ميل باطني اش چنين «خطايي» سرنزده تا رسماً تکفير و مجازات شود، بلکه حتا يک بار صدايش هم درنيامده که چرا اينهمه ستم بر يهوديان، مسيحيان، و زردشتيان؟

 خيال مي کنم ناگفته پاسخ شما را در مورد ديدن و شناختن مجلهء «کيان» داده باشم. کيان مجله اي بود از آنِ «روشنفکران» مسلمان براي حل و فصل داخلي مسائل و طرح نظرهاشان در بارهء مثلاً چگونگي و امکان سازگاري اسلام و تجدّد و اين گونه مفاهيم ــ با پرهيز از نزديک شدن به مسايل ريشه اي که تبعيض در مورد غير مسلمانان فقط يکي از آنهاست.

 به گمانم به اندازهء کافي با اين توضيحات تحليلي و تعليلي موضع و شيوهء عبدالکريم سروش را از ابهام درآوردم، و نشان دادم که شگرد او نعل وارونه زدن است. ظاهراً او در کارش ناموفق هم نبوده، اگر نه شما در سِمتِ  devil’s advocate  روي تحولاتِ او و نگرشهاي مترتب بر آنها انگشت نمي گذاشتيد.

 هيچ چيز براي انديشيدن ضروري تر از اين نيست که مخالفان از حقوق برابر در رد يا تأييد اين يا آن انديشه، از آزادي تام برخوردار باشند. جايي که مخالفان از چنين حقي محروم هستند، انديشيدن نخست مشروط و نهايتاً ممتنع مي گردد. اينکه عبدالکريم سروش توانسته از آغاز انقلاب تاکنون در جامعه اي بينديشد که نگاه چپ به اسلام نمي توان کرد، فنّي است که او بايد به ما ياد دهد. بنابرآنچه از شيوهء عمل و مقاصد عبدالکريم سروش گفتم و اغراض نهفته در آنها را بازنمودم، بايستي به خطايي که در استکهلم از من سرزده اذعان نمايم: در استکهلم پس از سخنراني ام در پاسخ کسي که نظر مرا دربارهء او پرسيد، به نادرستي و ناروايي او را شارلاتان خواندم. بنابراين دراينجا کتباً و رسماً از او پوزش مي خواهم و حرفم را پس مي گيرم.